همین که من شبها به یاد تو می افتم
و اینکه من تنها به یاد تو می افتم
و اینکه بارانی
و اینکه هر ستاره ای توی هر بیابانی
و حوض کوچکی توی خانه ای در خیابانی
و هر نیمکت سبز پارک
و هر دست کوچک
و هر چشمهای گربه های مامانی
که می بینم
به یاد تو می افتم
نکته خطرناکی است...
چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید:
چرا نگاه هایت آنقدر غمگین است؟
چرا لبخندهایت آنقدر بی رنگ است؟
اما افسوس...
هیچ کس نبود. همیشه من بودم و من و تنهایی پر از خاطره.
آری با تو هستم...
با تویی که از کنارم گذشتی... و حتی یک بار هم نپرسیدی چرا چشم هایت همیشه بارانی است؟!