...::مزخرفات بین دو سیگار::...

مردی که روبروی تو سیگار می کشد/باحلقه های دود دورخودش دار می کشد

...::مزخرفات بین دو سیگار::...

مردی که روبروی تو سیگار می کشد/باحلقه های دود دورخودش دار می کشد

حکایت

ما را گفت تا به شهر رویم. خویش بر سنگی نشسته بود بر دروازه. چون بازگشتیم پرسید : " مردان آنان چگونه بودند؟" گفتیم: "دروغ گویان لاف زن و تزویر گران دیرین" پرسید:" از آنان نبود خستگان سیاه پوش در خود غنوده؟" و باز پرسید:" از زنان چه دیدید؟" گفتیم:" کنیزکان بر پهلونگان گاوان غنوده" پرسید:" دوست دختر مرا ندیدید بر جامگان ارغوان که از بازار می گذشت؟" خجل شدیم رو به سوی غروب کرد و گفت:"به جهان که نیک بنگری آنچه بر ظاهر است گرانمایه تر از آنچه بر باطن آدمهاست می یابی." خجل شدیم...

پیاده روی برای خرید سیم چینی که لااقل بتواند توری ها را پاره کند

توری اول
جای پای تمام هوسهاست
دست زدن به آن هم ممنوع است
رنگ صورتی دارد
رنگ ممنوعی است
کلاس می گذارد
توری دوم
تنگ است
گوشه پهلو را خط می اندازد
توری آخر
تنهایی است
رهایی است
و آزادی است
به آدم میگوید آرام باش
به آدم میگوید خیالت راحت باشد
بو کردنش ممنوع است
چراغ را خاموش می کند
سر آدم را می گذارد روی قلبش
و قلبش را می گذارد توی دستهای آدم... 

 

برای آنکه خودش را از من دریغ نمی کند...

چشمهایت را به آسمان می دوزی 

و در دور دست 

در صحرای تشنه باران می بارد  

دستهایت را  

پرواز می دهی 

و در خیلی دور پرنده پرمیگیرد 

گیسوانت را رها می کنی 

و پروانه های منجمداز موزه ها 

پرواز می کنند 

خودت را  

از من و تشنه ها و پرنده ها و پروانه های منجمد 

دریغ نکن...

ریشه یابی سندروم مرگ در رتیلها...

اگر یک روزی به یک رتیلی بگویید که دوستش دارید،احتمالا به پروانه تبدیل خواهد شد.ولی نگویید.رتیلها زیباترند...

داستان مردانگی...

یک مرد باید ۲ چیز را بداند: 

 

۱. عشق ورزیدن 

۲. سیگار کشیدن

ترشی نخوری یه چیزی میشی...

می گوید:نمی ترسد آقا 

دلش بزرگ است 

کفش ساتن می پوشد و 

کیف آبی  

می رود خیابان 

با مردهای غریبه لاس می زند 

اسمش خورشید است 

خورشید خواستگار نمی خواهد 

هیچ وقت از باد نترسیده 

می گوید: 

ترشیدن افتخار دخترهاست...

من را سورپرایز نکنید...

رتیلهای زیادی را می شناسم که وقتی یکی از دخترها صدایشان کرده گفته کوچولو بیا اینجا توی نور تا راحت ببینمت در جا سکته زده اند توی تاریخ ما خیلی مهم اند اسم همه اشان موجود است...

آب حمام سرد شد...

بپوشید
بپوشانید
داریم داغ می شویم
سنگهای حمام
به سینه های دختر می گویند
دختر آهسته می خندد
و سینه هایش
آزادی آب را
فریاد می کنند
حمام
در عذابی لذت بخش
قدم به قدم شکسته می شود...

جیش...

هر زنی هر چقدر هم که بی تربیت و خلاف باشد نمی تواند بشاشد. زنها فوقش جیش می کنند. شاشیدن از کارهای معدودی است که مردها فقط می توانند...

کلاغی در تار عنکبوت گیر کرده...

کلاغ زیادی از آسمان بارید
خفاشها توی غارها
پرکشیدند
مورچه ها
آمدند از
تن برهنه ام بالا
عنکبوتها
توی سوراخهایم
تار تنیدند
روحم زیاد سوزاخ بود
سوراخ سوراخ
پر از گلوله های سیاه اشک غلطان
و صدای پای رتیل های مرده
لرزان در باد
جادوگری با صدای بلند خطابم کرد
"هنوز هم امیدواری؟"
گفتم
"شاید شد"
کلاغ زیادی از آسمان بارید
خفاشها توی غارها
پرکشیدند ...

ضد حال...

یک روز ریس زندان شهر با زندانی هایش دعوایش شد. لباس زندان پوشید و گفت که دیگر برایشان غذا نمی پزد. حال زندانی ها گرفته شد و به خانه شان رفتند...

غذا تمام شد،لطفا سوال نفرمایید...

پروانه ها مهربانند
دلشان برای عنکبوت پیر می سوزد
خودشان را
الکی
توی تورهای کهنه می اندازند
جیغ می زنند
جیغ می زنند
"خدای من
آه وحشتناک
من توی تورهای غمگین ترین عنکبوتهای دنیا
می لرزم"
و کونشان را
به علامت رعشه ای از ترس
می لرزانند
عنکبوت پیر لبخند می زند
از شوق اینکه هنوز زنده است
و تورش به کاری می آید
اشک حلقه می زند در چشمش
پروانه مهربان را آزاد می کند
و به مورچه های گرسنه آن پایین
فریاد می زند
"برای شام امشب دنبال عنکبوت نباشید"

حکایت

"همه داریم از چیزی فرار می کنیم که خوابش را دیده ایم. و همه دوباره خسته می شویم و به خواب می رویم و باز خواب همان چیز پیش را می بینیم و باز هم همان..."

این بگفت و در خواب شد.

فرهاد نامه

گفت: "آدمی که کلنگ می زند با دنیا صمیمی است" بعد پرسید: "نمی فهمم چرا تو هیچ وقت کلنگ نمی زنی" گفتم: "دارم زورم را جمع می کنم که آخری را محکم بزنم" حتی فرهاد هم دیگر من را نمی فهمد ...

ویز ویز در ولتاژ ۳۸۰...

کلاغی که
روزی کبوتر بوده
دارد
به تیر چراغ برقی
که روزی درخت بوده
خیلی ملایم
نوک می زند همیشه
پرهای کلاغ توی پیشانیش
دستهای تیر
رو به آسمان است
چیزی دارد
بین سینه های
تیر
آن بالا
ویز ویز
آرک می زند
هوا بارانی است
به خانه اتان بروید
به زودی طوفان خواهد شد
380 ولت
ولتاژ خیلی بالایی است ...

فرهاد نامه

گفت: "گنجشکها به آدم عاشق زود عادت می کنند آدم عاشق قلبش اتوماتیک مهربان می شود یک دانه برگ که می افتد اشک می آید به چشمهاش" 

 تمام سر و صورتش پر از گنجشک بود همانجور ایستاده رو به ماه گریه می کرد. داد زد: "من چی را می خوام ؟ من جدا چی را می خوام؟" خواب بودم یادم نیست، فرهاد بود، خسرو بود یا کالیگولا ...

ولم کن بابا....

مرا صدا نکن
گوشم را گرفتم
و می دوم
میان دشت
پا برهنه دور می شوم
از تو
از مردم
به هر که دست می زنم
سنگ می شود
هر چشمی را که بوسیدم
کور شد
به هر دیواری تکیه دادم رمبید
با هر که حرف زدم دیوانه شد
این سرنوشت من است
فریاد می زنم
نمی شنوم
دست نمی زنم
تکیه نخواهم داد
مطمئن باش
شبها
که حالم آرامتر است
مدام
به سینه هایت
نگاه خواهم کرد
تو مال من شده ای
همه دنیا مال من است...

...

به تلخی گریست و آنگاه سکوت کرد...

داستانک

سعی کرد پشت هم چهار تا روپایی بزند جلوی دخترها. نتوانست و ضایع شد. گفت:" به درک یک کار آسانتر." قدری خاک گرفت توی مشتش و با یک نگاه همه اش را کیمیا کرد. دخترها به او خندیدند و رفتند روپایی زدن رونالدو را ببینند. گفت: "ممنونم که کونتان را طرف من کردید کونهایتان خیلی قشنگ است" بعد کیمیایش را توی آسمان فوت کرد و فکر کرد با کمی تمرین بیشتر شاید بتواند چهارتا روپایی بزند ولی به هزار و خورده ای و اینها نمی رسد. ناامید شد. گفت: "می روم پیش حافظ ببینم شعر جدید چی گفته"

جنگل،شب و چند مزخرف دیگر...

تکیه به دیوار آسمان داده بودم
دست کشیده بودم
روی انبوه برفهای ریخته
و لای پاهایم
به هزار خرگوش گریخته جا داده بودم
گرمم بود
ولی از جنگل
نمی گریختم
جنگل آن سویش دریا داشت
دختر داشت
شب داشت
جوجه کفتر داشت
من کوچک نبودم
بزرگ بودم و سرو
و در جنگلی استوایی روییدم
من پیچک همه جنگل بودم
بره تمام مرغزار
گرگ تمام دره
نصف شده ام نه؟
بچه شده ام نیست؟
کوچکم حالا نه؟
ترسیده
لای پای این و آن می گریزم ...

حکایت

و گفت: "زنان دریایند، شما ساحلید. دریا در کنار ساحل زیباست، ساحل در کنار دریا خوشبخت است." و گفت: "ساحل بی دریا، بیابانیست. دریای بی ساحل دنیاست"

داستانک

و دستش را به دیوار گرفت.

 تلو خورد و افتاد.

 زنها به او خندیدند.

 گفت "هر هر ! هر بار که زمین می افتم تا فیها خالدون همه تان را می بینم"

خاک را تکاند و توی تاریکی گم شد....

نفس هایتان را حبس نکنید...

-  انگشتانش
لا به لای سرمه ای هایم...

- فوت آرامش
گیسوانم را...

- خواستم بگویم:
"آب"
حرفهای بسیاری
رفته بود از من
مثل خون از من
خواستم بگویم...

- آه...
پیشانیش
با نفسهای من تصادف کرد
 

-آخ...
بال پلکهاش
صورتم را سوزاند

- موهایش همه سشواری بود
شکل چشمانش اطواری بود
لای سینه هایش بخار بود
من تو چشانش بچه بودم

- به نفسهای من عادت کرد

- گفتم
زی...نگ
خانوم
توپ من
تو
حیات شما نیافتاده؟

- به نفسهایم عادت کرد
به بوی ترش در سینه هایم عادت کرد
تفهایمان با هم قاطی شد...

- به نفسهایم عادت کرد
به فوت آرام  عادت کرد
دستهایش دوید روی پارچه شلوار...

- به نفسهایم عادت کرد

- به نفسهایم عادت کرد
گرم بود
گرمم شد

-پنکه را روشن کرد...

فرهاد نامه

می رفتیم توی یک دیاری که هیچ چیزی جز شب ما را از هم جدا نمی کرد.  

از من پرسید: "خسته ای"  

گفتم: "زود خسته می شوم"  

گفت: "چقدر زود؟"  

گفتم: "قبل از اینکه شروع کنم"  

گفت: "من هم اولش همینطور بودم کم کم یاد می گیری"  

توی دره های بیستون گرگها بی وقفه زوزه می کشیدند...

وصایای یک مادر خار گلدار به بوته عزیز تر از جانش...

به دستهای باد دست نزن
او نمی فهمد
نمی داند
می رود
بدون اینکه بخواهد
می بوید
می بیند
تمامی عبور از سر درختان است
و کوچکترین مشکلش تنهایی است
به التماسش از لای سنگها
گوش نکن
بگریز اگر توانستی
ریشه ها و اندیشه ها
تو را از دویدن باز می دارند
و گرمای تنهای دست های خسته
تو را به حرفهای او محتاج می کند
برو حالا
برو
بگریز
بادهای دشت شمال
از جنوب دارد می آید
تن مرا با دستهای او تنها بگذار
تمام گلهای من
مال اوست
این بار نگهش می دارم....

حکایت

سر فرود آورد بنگریست آسمان را و سر فراز کرد زمین را بنگریست. 

 پس گفت:" آنکه با من نباشد از من نیست و آنکه با من نیز..." 

 و ما را بدید که حیران ایستاده بودیم. شرمنده شد و گفت: "اه... ریدم"

مرد برای هضم دلتنگی اش گریه نمی کند،سیگار می کشد...

سرت را بلند نکن
زیر باران تنها
مردهای خسته بسیاری
قبل از تو
ناتوان گریختند
نا امید از دویدن
بی خیال خانه رسیدن

سرت را بلند نکن
زیاد می شود که آدم
فریادش را
دور دهانش بپیچد
سرش را بگذارد
به زانوی تاریکی
و مثل معتادهای فیلمها
احساس کند
می تواند برخیزد
و یادش بیاید هرگز

سرت را بلند کن
بار اولت نیست
آخرین بار هم نخواهد بود...

حکایت

گفت: "نامردها من کس شعر می گویم؟ دهانتان را سرویس می کنم" عصایش را برداشت و سوی ما حمله آورد. ما به هروله در بیابان می دویدیم. شیخ ما جنبه شوخی ندارد... 

 

حکایت

و گفت: "آن کسی که می داند سکوت نمی کند و نمی گوید گزافه می گوید بدون اینکه هیچ چیز دیگری بدون معنا بدون اینکه فکر کند دیگران وجود دارند" و اضافه کرد "خلاصه اش اینکه من زیاد می دانم"

کفن زار

گفت :"از تو نمی ترسم تو اولین مردهای خفن نیستی که من کفن کرده ام زیاد می آیند اینجا مثل تو کمی غمگین می شوند و بعد بدون اینکه کسی آنها را بکشد توی تنهایی می میرند." و گفت:"آلت شما مردها وقتی که کوچک است چه قدر چیز مضحکی است" به من دست زد و گفت:"هنوز داغی" وسینه هایش را روی صورتم گذاشت...

آآآآآآآآآآآآآآآخ

چاقو بیاورید
جهان برای سلاخی ما
به کمک احتیاج دارد
رهایش کنید
بگذارید بزرگترین چاقویش را بیاورد
بگذارید رگهای من ببینند
این همه که صدا کرد
با تن من چه کار داشت
بگذارید غمهای دنیا بیایند
من قوی هستم
من قوی شده ام
صدای فریاد های من را نخواهید شنید 

.

آآآآآآآآآآآآآآآخ
مامآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآنی
دردم می آد
مامانی
خیلی سرده
خیلی درد دارم
مامان...

فرهاد نامه

یک پروانه آمده بود و روی سنگ نشسته بود و به او لبخند زده بود. این آخری را نمی دانم چطوری می گفت. پروانه واقعا چطور می تواند لبخند بزند؟!! فرهاد است دیگر، درباره شیرین هم گاهی از همین خیالات می کند...  

 

تقدیم به همه زنهایی که تنهاییشان را با من تقسیم می کنند...

دیده ام
می آیی
گلدان تنهاییت را
روی دیوار من می گذاری
گاهی
دستهایت می رود
از نرده های من بالا
حالا
با من باش
برویم از یخچال
لیوان آخر از خون دلی را
که برای این چنین روزی
کنار می گذاشتیم
برداریم
آسمان دارد
تاریک می شود بد جور
مهتاب نزدیک است
بارانی است
چتر سیاه و بارانی یادت هست؟
می شود لباس قرمزت را باز
روی بند رخت بیاندازی؟
می شود بیایی باز؟
غروب
بد جوری است

پیرمرد هیز همسایه
شعرهای آخرش را دارد
توی گیسهای بید مجنونش
می نویسد...

حکایات

شیخ گفت: "زنان بر دو گونه اند و هر دو گونه شان را ماچ ،که هر چه داریم از آنها داریم"

می گفت و ما می نوشتیم...  

 

..................................................................... 

 

و  گفت: "هستی دره چهار جیغ است"

گفتم: "کدامین جیغ یا شیخ؟"

گفت: " اول آنکه کودک شوی مادر ببینی. دویم آنکه مرد شوی دنیا ببینی سیم آنکه پیر شوی مرگ ببینی"

گفتم :"چارم چه؟"

 گفت: "یادم نیست شاید سه تا بیشتر نبوده از همان اول"

کابوس...

دقت کرده ای
جدیدا
توی خوابت
مردی هست
دونده تر از همه مردهای دنیا
قویتر
که تمام دیوها را می کشد
و شب
توی خرابه ها می خوابد
و حتی وقتی
اژدهای خیلی بزرگ خاکسترش می کند
خوشحال است
اشک چشمهایش را دیدی؟
اشک توی چشمهایش را دیدی؟
اگر بمیرم هم نمی گذارم تو حتی یک خواب بد ببینی ...

فرهاد نامه

توی نهر سنگی اش می شاشید و می دوید دنبال شاشش که می آمد آرام آرام از صخره ها پایین و چکه چکه توی حوض آن پایین می ریخت. بعد می خندید و بعد گریه اش می گرفت. تمام نهر و حوض را با آب هزار بار می شست و بعد تمیز می کرد که از همه نهرهای جهان تمیزتر باشد. بعد می پرسید: "شیرین جان من زنگ نزد؟ خبر تازه ای نیست؟" بعد که می گفتم:" نه"می آمد و با هم می گریستیم...

مزخرفک....

ببین نگاه کن
خیله خوب
حالا بگذار من ببینم... 

.......................................... 

درختان را تراشیدند
و موی سیاه زنها را.... 

........................................... 

سخاوت  

یک پیرهن نیمه باز است 

اگرآدم زن باشد... 

............................................ 

دستهای تو
آخ
دستهای تو
و یک
اتفاق آرامی
که
دارد
کم کم
در من می افتد ...

فرهاد نامه

  یک ساقه گندم گذاشته بود لای لبش خوابیده بود روی صخره ها و به ماه نگاه می کرد. من بالاتر روی یک سنگی نشسته بودم.  

گفت: "چیز عجیبی است وقتی افسانه باشی و عاشق هم باشی" و بعد گفت: "ماه خیلی زیباست من ماه را می خواهم. برایم می آوریش؟  

گفتم: "کالیگولا هم گفت باید ببینم چکار می شود کرد"  

گفت : "شام خوردی؟"  

گفتم: "کم غذا شده ام"  

گفت: "تازه اولهایی" و بعد گفت: "من آخرها هستم"

 

حکایت تنهایی...

و گفت: "تا خوشبختی راهی کوتاه و صعب است و راهی آسان و طولانی و هر دو راه به هیچ جا نمی رسد. همین جا بنشینید و هیچ جا نروید. ما را مسخره کرده است" 

 آنگاه بسیار گریست و ما بسیارتر .... 

 

............................................ 

 

این خنده دار است
من به طرزی ناباورانه
بی نهایت
در خودم
تنها هستم
کمی باید
الان
درباره حرفهای خودم
تحقیق کنم
تعمق کنم
بروم در خودم تا
آن پایین
این اصلا منطقی نیست
این خیلی خنده دار است ...

شهوت...

شهوت عجیبی برای نوشتن گرفته ام 

مثل اینکه آدم کمر درد داشته باشد و فیلم پورنو ببیند...

فرهاد نامه

آدمهایی هستند که دیوانه ی دره ها هستند برایشان فرصتی است که خودشان را پرت کنند پایین. درختهایی هستند که توی کویر در می آیند. و بوته هایی که توی خروشان ترین رودخانه ها می رویند. فرهاد هم هست که عاشق دوست دختر فابریک پادشاه می شود و بعد عین دیوانه ها جای مخ زدن کلنگ می زند و حتی یک آواز غمگین هم نمی خواند. آنجور آدمها چند ثانیه بعد هزار تیکه می شوند. آن درختها چند روز بعد خشک می شوند. آن بوته ها یک هفته بعد از ریشه کنده می شوند. فرهاد تا ابد به کلنگ زدن ادامه می دهد...

حکایت

گفت: "توری را می گذارند که مگس نیاید تو، پروانه باید بتواند راحت بیاید توی خانه"  

و گفت: "patent اش را ثبت کرده ام. احتمالا با یکی از همین آهنگرهای بازارچه می سازیم"  

بعد گفت: "الان چه سالی است؟ من برای اختراعم به یک نانوموتور بسیار فراگیرنده مگاواتی احتیاج دارم فن آوریش را کشف کرده اید؟"  

گفتیم: "قاط زدی شیخ. طی الزمان حضرت عالی اشکال داشته انگار اینجا قرن هفتم است"  

گفت: "آهان" قدری سکوت کرد. بعد گفت: "یک جایی را اشتباه پیچیده ام احتمالا..."  

 

رتیل ریش دار امشب مهمان قورباغه است...

  

بیا
روی چشمهای من بنشین
سنجاقک
باور کن
باد دیوانه دیشب
با خودش
باور کن
قورباغه امشب
دیگر
خودش
مرداب است ...

.....................................................................  

عکس یک رتیل می کشم
یک رتیل ریش تراشیده و بی مو
یک رتیل
لنگ و غمگین
رتیل سالهاست آفتاب نخورده
عکس یک رتیل می کشم
زیرش می نویسم
از رتیل ها نترس
نمی نویسم
بی خیال
حرف من را که
عمرا
باور نمی کنی ...

فرهاد نامه

هی با کلنگ می کوبد توی ملاجش و هی خودش را از بالای صخره ها می اندازد توی دریا و اصلا نمی میرد. و هی به خودش افتخار می کند که فرهاد است و هی شبها زیرلب می گوید: "چقدر آن روز، روز خوبی بود که من تو را دیدم شیرین" گاهی دلم برایش می سوزد ،بعد بوی دل سوخته می خورد به دماغش و باز دیوانه می شود دوباره می رود سراغ کوه و باز هی بنگ بنگ بنگ تا دوباره خودش را توی دریا بیاندازد...

دخترک هلندی در بیابان...

و به راه می شدیم و مردی را دیدیم قدم به قدم به خاک افتاده، کویر را می لیسید.  

گفتیم: "تا این چه باشد؟"  

گفت:" معشوق تازه، دوست دختر قبلی من است برای برنامه امشب تمرین می کنم" 

 بعدش خندید و گفت: "بد عادتش کردم، بد عادتش کردم" 

 

............................................................... 

  

شنیده ام که در یکی از شهرهای هلند یک دختری بوده که آنقدر زیبا بود که وقتی روی سنگ می نشست و بر می خواست سنگها از او به خاطر اینکه باسنش نرم بوده تشکر می کردند...
و خیلی از سنگها را در کلمبیا  می شناختم که به امید اینکه روزی دخترک به آنجا مسافرت کند و آنها بتوانند از او تشکر کنند زبان هلندی می خواندند...

شهوت شاشیدن...

وصیت کردم که وقتی مردم مرا توی چاهک حمام مهری اینها چال کنند. تا وقتی آنجایش را می تراشد بتوانم از آن سوراخی ببینم. از شانس بدم اسم مستاجر بعدی آقا مصطفی بود و همینطور که زیر دوش ایستاده بود توی چاهک می شاشید...  

 ....................................................................

 

 صدای پای گربه روی برگ را
به لغزیدن آرامت زیر ملافه تشبیه می کنم
شرمنده
کمی اغراق الزامی است
مردم باید بفهمند
حرکت گربه
روی برگ
تا چه حد شهوانی است
... 

 

فرهاد نامه

یک ساعتی است که فرهاد همیشه در آن ساعت اشک می ریزد. این یک ساعت خیلی طولانی است. نظامی کل کتابش را توی یکی از همین ساعتها نوشته. کل عمر خسرو یکی از همین ساعتها بود. سینه های شیرین توی یکی از این ساعتها چروکیده شدند. زمان برای کوه کن ها آرام و طولانی و جان فرسا می گذرد... 

 

.................................................... 

 

فرهاد ایستاده بود
باد در میان گیسوانهایش
فرهاد ایستاده است
فرهاد ایستاده خواهد ماند...
 
 

حکایت

وی را در بیابان دیدیم که می دوید.  

گفتیم:"بر تو چیست شیخ؟" 

گفت:" از خود می گریزم که در من آویخته من را، به خود می خواند و از خود می راند. می می نوشد، من مست گردم. صدا می کند، به سوی من می آیند. می راند از من، می گریزند. نه می توانمش کشت ،که اگر کشم خود بمیرم. نه می توانمش راند، که اگر برانم خود رفته است. حال از او می گریزم و اوی از من جدایی نپذیرد."  

گفتیم:" شیخ خود را این چه صورت است؟" 

گفت:" او هم مثل ما گاهی کس شعر می گوید..." 

 

پ.ن : من هم گاهی....

"از نامه های مجنون به لیلی"

توی کوچه
دامنت از زیر
جادرت پیدا بود لیلی
و ساق پایت از
زیر دامن
و گردنی هایت
قرمز بود
زیبا بود
لیلی
باید به این
نظامی شاعر پیشه بگویم
داستانم را بنویسد
قبل اینکه
بزنم به توی بیابان
 

پایان

ستاره های دیوانه

و گفت: "همه حرام می شوید. حرام شدن توی ذات انسان است" 

 از ما یکی او را گفت: "من چه؟ من حرام نشدم"  

و شیخ گفت: "پس از اولش هیچ گهی نبوده ای"  

 

................................ 

 

ستاره ها
از پشت شب
من را صدا می کنند:
"سیگارچی سیگارچی 
دیوانه عزیزم
بیا بالا
دنیای این آدمها
فایده ای ندارد"