من ساکت بودم
خدا هم ساکت بود
هیچ کس نمی خندید
و
همه چیز
در سکوت مضاعف گذشت...
بگویید
مهتاب یاد من نیفتد.
شبها
توی سوراخم می خوابم
و صبح ها کنار چاه کوچک
میروم به دنبال پروانه
به خورشید بگویید دنبال من نباشد
اکثرا در سایه ها
تنها هستم
به جست و خیز
باد و برگها نگاه می کنم
دلم را خوش می کنم
که هنوز پاییز است
که هنوز فرصت هست...
هیولا
سیگاری روشن کرد
به شب خیره شد
و فکر کرد
پروانه ای که آمده بود
دلیل هیچ چیز نیست
تلویزیون کوچکش را روشن کرد
ولی به اعماق شب خیره شد
توی سرش صدای پروانه می آمد
با خودش گفت
وقتش رسیده
و به این فکر کرد
که نمی داند
وقت چه ...
صدای اول
صدای افتادن ماه توی چاله بود
صدای دوم
صدای برخاستن خاکستر
صدای سوم
یک چاله بود که فریاد میکشید
صدای آخر
زنی بود که با دستهای مشت
از چشمهای مست
رو به سوی دریا
فریاد میکشید
مردها
توی چاله های راه دریا
مرده بودند...
او قهرمان هیچ چیز نبود
شاخه شکسته نبود
او تنها به
برهنه شدن معتاد است
و سیگار اشنو
و دستهای ناباور مردانی
که سینه های کوچکش را کشف میکردند
او قهرمان هیچ چیز نبود
عکسش را
توی روزنامه ها نگذارید
حتی اگر که
با دست لاغرو چشمهای مضظرب
توی جوب
افتاده باشد
او قهرمان هیچ چیز نیست
نمیخواست اصلا که قهرمان باشد...
جهان بی نهایت سرد است
دستان طفلهای مردم یخ زد
ژاندارک را بسوزانید...
پنهان میشوم
در لای موهای تو
در شکاف پستانت
در زیر پلک چشمهات
و در آرامش مادرانه ای
که دستهایت
دور از دسترس بقیه آدمها
تا زمان چهل سالگی که
خودم را به مرگ تحویل خواهم داد
سربلند
بدون اشکی در چشمی
و چشم در نگاه مردم
متعجب
از لای سینه های تو بیرون می آیم
دست میکشم
به مرگ می گویم:
بیا برویم برادر
حوصله ام سر رفته...
((تمام مردهای دنیا برای یک زن کافی نیست))
و گیسوان بگشود رو به شب و آتش از میان گیسوان گرفت آسمان را.
پرسیدیم: "چیست این آتش که در گیسوان تو افتاده؟"
پاسخ داد: "اگر علم الاشیا بدانستی. دانستی که این الکتریسیته ساکن است"
و گفت: "نیم عمر آن کس بر فنا که فیزیک نمیداند"
در توالت همسایه
صدای ریختن ادرار
در طبقه بالا
مرد مست بالا شهر
دوش میگیرد
دخترک روی تخت خوابیده
رادیو میگوید
اینجا ایران است
صدای ما را
همه ساکتند
همه حرف می زنند
کسی نمی شنود...
انقدر با خودم
حرف می زنم
و حرف می زنم
و حرف می زنم
و حرف می زنم
که توی خودم
خسته می شوم
و غرق می شوم
و جنازه ام هم دیگر
روی آب نمی آید...
سرت را بالا بگیر قورباغه
بالاتر
تنها بودن
به زیبا نبودن می ارزد
****
سرت را بالا بگیر پروانه
بالاتر
پروانه بودن
به بال داشتن می ارزد...
خیلی خنده دار است که آدمها انقدر سعی میکنند برای خودشان آدمی بشوند و علاوه بر آن از آدم بودن خودشان انقدر بدشان می آید...
بر زانوان نشسته، ما در وی مینگریستیم.
مردی آمد. به جامه شاهان. ژولیده و خاک آلود.
پرسید:خوشبختم؟
گفت:انسانی؟
در خود نگریست گفت :بر این گمانم
گفت: آنکس که گمان دارد می اندیشد. آنکس که می اندیشد خوشبخت نخواهد شد...
صدای همین
فردا
و صدای قیق لاشخوری که توی
همین
بیابان روبرو
از نبود سرم
از بیماری وبا میمیرد...
فکر میکنم که دراکولا موجود خیلی حیوانکی است. خیلی سخت است آدم اینهمه مدت توی تابوت بخوابد و خیلی هم بدتر از بقیه مردها نباشد و همه پی یک فرصتی باشند که با یک میخ چوبی بزرگ بزنند توی قلبش. فکر میکنم با دراکولا همدردم و فکر میکنم او هم مشکلات من را میفهمد...
سرد
مثل التهاب یک فاصله
و فصل مشترک
شاهرگ و شهریور
دستهای تو
روی دستهای من
و صورت من
توی گیسوهایت ...
درخت دست روی التهاب یک جوانه کشید
باد بوی التهاب را حس کرد
رود بی اختیار از کناره های شانه زمین سر خورد
و رفت یا درختهای دیگر گفت:
"جوانه زدن توی پاییز درد دارد آقا
خیلی درد"
و درخت خم شد
و بهاری که میگذشت را بو کرد
این بهار بوی عجیبی دارد
با خود گفت
زنی
پشت تپه ای آنسوتر
برهنه ایستاده است
درختها نزدیک بینند
نمیتوانند
پشت تپه ها را ببینند...
چاق بود
لخت بود
- بجنب دیگران بیرون در انتطار ایستاده اند
- میدانم فهمیدنش برایتان سخت است خانوم، ولی مرد بودن گاهی کار بسیار دشواری است
- البته حالا نه
نفهمید من چی گفتم
دیگران هیچ وقت نمیفهمند
باید ساکت بود...
میدانی سنجاقک؟ قورباغه ای که یک مرداب دارد که تویش این همه سنجاقک پر میزنند نمیتواند به خودش بگوید تنها. میفهمم حرف بی ربطی است. لوس کردن است که آدم به خودش بگوید تنها. حرف لوس کردن خود است. فکر میکنم درد قورباغه این است که هیچ وقت هر چقدر هم که سنجاقک رویش بنشیند نمیتواند پرواز کند. فقط وقت سنجاقکها را کوتاه میکند. وقت سنجاقکها را نباید گرفت آنهایی که پر دارند زودتر پیر میشوند...
جهان به روسری هایت محتاج است
مرمر به پای برهنه ات
و آسمان به زمین نزدیک میشود
وقتی ابرو بالا می اندازی
باور نمیکنی ولی آنروز تلفنت که زنگ زد
مردان پارک همه
آهی عمیق کشیدند...
من و درخت همسایه
همانکه هر صبح
ملتمسانه دامنت را میگیرد
عاشقت بودیم
او این زمستان مرد
و من در بهار همین سال
و این به شدت سانتی مانتال است
وظیفه داری آنرا درک کنی...
"به خواستگاری دخترم بیایید
او دو پستان عزیزش را
برای شما کنار گذاشته"
مرد همسایه روی دیوار مینویسد.
و من به اتفاق مهمی فکر میکنم
که در آن خانه افتاده
و دختری که پستان نداشت
در آن
سهمی مبهم دارد...
مادر مقدسی در سن شصت سالگی یک پروانه دید و تصمیم گرفت برای یک بار هم که شده خوشحال باشد. پروانه از روی دشت پرید مادر دوان دشت شد پروانه از رودخانه گذشت مادر از رودخانه گذشت و از روی شاخه ای که پروانه پرید مادر روی شاخه افتاد بکارت شصت ساله مادر پاره شد و دردش آمد خیلی و گره خورد
و گریه کرد
و
به پروانه فکر کرد
به پروانه فکر کرد
به پروانه فکر کرد
به پروانه فکر کرد
به پروانه فکر کرد ...
" برای مردها خوب نیست! "
بابا میگوید ...
* * *
ومن به طرح پرده نگاه میکنم
به حضور اتاق خواب
به انحنای پارچ نگاه میکنم
و دسته های مبل، که سفید و صاف و لغزنده است
به تو فکر میکنم که روزی
آنجا کتاب خوانده بودی ...
* * *
برای مردها خوب نیست
ولی گاهی
شبها
برای زنها
گریه میکنند ...
بی خیال
به درخت تکیه خواهم داد
آه و سیگار می کشم
و تخمه
و غصه
خواهم خورد
نگرانم نباش
من به زمین خوردن
عادت دارم
جا خالی دادن
توی ذات اشیاء است...