"چه می داند آدم هان؟" فرهاد سیگاری روشن کرد گفت: "می رود درس می خواند آدم درس می خواند مهندس و خوشبخت می شود بهترین مهندسهای عالم بعد یکهو عشق می آید و آدم می افتد توی بدبختی و هر چه پتک می زند آرام نمی شود دلش. آخرش دیوانه می شوم می زنم این پتک را توی سرم وخلاص " گفتم: "می فهمم حالا برویم پتک بزنیم؟" دست گذاشت روی شانه ام و گفت:"تو دیگر خراب من نشو برو سراغ زندگی، من یکی برای دنیا بس است" گفتم: " بابا فردین! بابا فداکار!"
دیشب برای اولین بار
یک پارچ آب به خود خورانیدم..
چرا که باید اشکی برای ریختن باشد
هرگز نخواهم گذاشت اشکها به چشمانم خشک شوند
گریستم..گریستم.. با صدای بلند سکوت
یادم آمد که با آن همه لطافت و عشق گفته بود دوست ندارد گریه کنم
آمدم گریه نکنم
اما
تمام پارچ را گریستم
آرام آرم به خواب رفتم
متکایم خیس و لچ است!
هر شب میگریم و هر روز با چشمانی پر از باد و ورم به میان مردم خواهم رفت.
تا ببینند عاقبت عشق پاک و واقعی را.
دوست خوبم
ممنون که آمدی
کامنتتو جواب دادم از اینکه منو لینک کردی ممنونم
خوشحالم که اجازه میدی لینک وبلاگتودر خیزران بذارم
خیزران وبلاگ اصلی من برگهای فرعی دیگری هم دارد به نامهای:
فیروزه
خورشید(عکس)
ماهتاب(عکس)
پشوتن(معرفی شاعران)
ازاوراق زرنگارکتابها(معرفی کتاب)
مینیمالنویسی
قطره محال اندیش
دقیقه نود(خبر)
لینک همه درخیزران هست وهمه با هم روزهای پنجشنبه به روز میشوند خوشحال میشوم به دیدنم بیائی البته به دیدنت خواهم آمد خوشحال میشوم بدانم که پست هایت را با چه فاصله های زمانی مینویسی
باادب احترام ومحبت بیکرا