وی را در بیابان دیدیم که می دوید.
گفتیم:"بر تو چیست شیخ؟"
گفت:" از خود می گریزم که در من آویخته من را، به خود می خواند و از خود می راند. می می نوشد، من مست گردم. صدا می کند، به سوی من می آیند. می راند از من، می گریزند. نه می توانمش کشت ،که اگر کشم خود بمیرم. نه می توانمش راند، که اگر برانم خود رفته است. حال از او می گریزم و اوی از من جدایی نپذیرد."
گفتیم:" شیخ خود را این چه صورت است؟"
گفت:" او هم مثل ما گاهی کس شعر می گوید..."
پ.ن : من هم گاهی....
این متن رو خودت نوشته بودی؟
این شیخ شما هم عجب شباهتی به شیخ راشد ما داره.اگر فرصتی دست داد این دو بزرگوار رو با هم آشنا می کنیم انشا...!
آسمان می غرد
ابرها می بارند .... تند می بارند ... مثل من
تنهایم
باز می ترسم
این وضع جهنم من است
ولی اینک نیست، که بگوید :نترس عزیزم
...............................................نترسی ها!!!
.
.
.
دلم تنگ است.....تنگ....تنگ...تنگ..تنگ.تنگ
این متن دیوانه کننده بود
خیلی خوب بود
خیلی
درگیرم همه با خود