هی با کلنگ می کوبد توی ملاجش و هی خودش را از بالای صخره ها می اندازد توی دریا و اصلا نمی میرد. و هی به خودش افتخار می کند که فرهاد است و هی شبها زیرلب می گوید: "چقدر آن روز، روز خوبی بود که من تو را دیدم شیرین" گاهی دلم برایش می سوزد ،بعد بوی دل سوخته می خورد به دماغش و باز دیوانه می شود دوباره می رود سراغ کوه و باز هی بنگ بنگ بنگ تا دوباره خودش را توی دریا بیاندازد...
بیچاره فرهاد
هر چند همیشه بعد از اینکه دلم برای کسی سوخته زمانی نگذشته که تنفر آمده
دل ما هم مریضی خودش را دارد ناشناخته است
دلسوزی نکنید فقط
از اونجایی که به هیچ کس اعتماد ندارمو نخواهم داشت و این تا ابد ادامه خواهد داشت قبل از اینکه از نیت فرهاد مطمئن شم نمی تونم هیچ نظری در مورد این کاراش بدم
دلم برای شیرین میسوزد.....
و برای فرهاد..............هم
برای شیرین که در نبود فرهاد میمیرد.
برای فرهاد که در بودن شیرین.........
بنگ ها چقدر درد دارد.....شیرین آنها را احساس میکند.