آدمهایی هستند که دیوانه ی دره ها هستند برایشان فرصتی است که خودشان را پرت کنند پایین. درختهایی هستند که توی کویر در می آیند. و بوته هایی که توی خروشان ترین رودخانه ها می رویند. فرهاد هم هست که عاشق دوست دختر فابریک پادشاه می شود و بعد عین دیوانه ها جای مخ زدن کلنگ می زند و حتی یک آواز غمگین هم نمی خواند. آنجور آدمها چند ثانیه بعد هزار تیکه می شوند. آن درختها چند روز بعد خشک می شوند. آن بوته ها یک هفته بعد از ریشه کنده می شوند. فرهاد تا ابد به کلنگ زدن ادامه می دهد...
هر روز که میگذره روزها براش تیره تر
هر شب که میگذره شبها براش مثال کابوس
هر روز و شب که میگذره می فهمه که مردتر از اونی بود که نشون داده بود .این مرد واسه ی خودش و واسه ی اون کاری کرده بود که شاید کسی این کار و با این شدت نمی کرد.
هر روز و شب که میگذره ،وقتی که تمام خطراتی رو که با هم داشتن رو مرور میکنه ،از هر نوعش ،شادی یا غم.شوخی یا جدی
و تمامه حرفها رو توی مغز نداشتش.
به این نتیجه میرسه که
خیلی خود خواهِ و خیلی پست، که لحظه ی آخر از فرهاد خواست که منتظرش باشه.....
ازش خواست که وقتی از مرد سراغی میگیره، مرد سراغش رو بگیره.....
البته میدونه که فرهاد ،مرد تر از این حرفهاست .میدونه که اگر این کارو بکنه مرد جوابش رو میده. ولی...
با تمامه این حرفها اون این کارو نمی کنه ....سعی میکنه که این کار و نکنه ....اون میترسه....
خطاب به تو فرهاد................
اون دست از این خود خواهی برمیداره، درسته که این تو ذات پستِ اونه...ولی اون، همه چیز رو از دست داده.
دیگه چیزی برای از دست دادن نداره............................................
سلام
اهل سیگارنیستم ولی اگه سیگاربتون درفاصله ی دوتاش آدمو وادارکنه که چیزی بنویسه بدم نمیومد که دست کم یه فندک برات هدیه بخرم
بگذرم درسته
هزارسال از دوران مجنون گذشته ولی ولی ولی مردم صحرا هنوووووز(سیاه پوشند)
با پست جدیدی درخدمتم سیگارتووردارو بیا
بااحترام