یک پروانه آمده بود و روی سنگ نشسته بود و به او لبخند زده بود. این آخری را نمی دانم چطوری می گفت. پروانه واقعا چطور می تواند لبخند بزند؟!! فرهاد است دیگر، درباره شیرین هم گاهی از همین خیالات می کند...
دل ، به غم سپرده ام در عبور سالها خسته از زمانها خسته از خیالها چون حکایتی ، مگو رفته ام ز یادها برگِ بی درختیم در مسیر بادها نه صدایی نه سکوتی نه درنگی نه نگاهی نه تو را مانده امیدی نه مرا مانده نوایی
نیشها و نوشها شنیده ام بی روا و ناروا شنیده ام
هر چه داغ را به دل سپرده ام هر چه درد را به جان خریده ام در مسیر بادها در عبور سالها
نه صدایی نه سکوتی نه درنگی نه نگاهی
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
دل ، به غم سپرده ام در عبور سالها
خسته از زمانها
خسته از خیالها
چون حکایتی ، مگو
رفته ام ز یادها
برگِ بی درختیم در مسیر بادها
نه صدایی
نه سکوتی
نه درنگی
نه نگاهی
نه تو را مانده امیدی
نه مرا مانده نوایی
نیشها و نوشها شنیده ام
بی روا و ناروا شنیده ام
هر چه داغ را به دل سپرده ام
هر چه درد را به جان خریده ام
در مسیر بادها
در عبور سالها
نه صدایی
نه سکوتی
نه درنگی
نه نگاهی