به دستهای باد دست نزن
او نمی فهمد
نمی داند
می رود
بدون اینکه بخواهد
می بوید
می بیند
تمامی عبور از سر درختان است
و کوچکترین مشکلش تنهایی است
به التماسش از لای سنگها
گوش نکن
بگریز اگر توانستی
ریشه ها و اندیشه ها
تو را از دویدن باز می دارند
و گرمای تنهای دست های خسته
تو را به حرفهای او محتاج می کند
برو حالا
برو
بگریز
بادهای دشت شمال
از جنوب دارد می آید
تن مرا با دستهای او تنها بگذار
تمام گلهای من
مال اوست
این بار نگهش می دارم....
مبهوت مانده ام در او
با نگاهی که به صراحت می گوید:
ترا نمی فهمم!
سلام
شعر قشنگی بود
بقیشا هم بنویس
موفق باشی
ای ول ... این عالی بود... واقعا عالی