می رفتیم توی یک دیاری که هیچ چیزی جز شب ما را از هم جدا نمی کرد.
از من پرسید: "خسته ای"
گفتم: "زود خسته می شوم"
گفت: "چقدر زود؟"
گفتم: "قبل از اینکه شروع کنم"
گفت: "من هم اولش همینطور بودم کم کم یاد می گیری"
توی دره های بیستون گرگها بی وقفه زوزه می کشیدند...
یاد میگیری
لذت می بری
عادت میکنی
در آخر هم
از یکنواختی
متنفر می شوی
این عرف.رسم و قانون است.
دیدید!
دختری که یک عمر گیسوانش را به باد سپرده بود
یک روز تا چشم گشود
گیسوانش را باد
با خود برده بود.....