گفت: "گنجشکها به آدم عاشق زود عادت می کنند آدم عاشق قلبش اتوماتیک مهربان می شود یک دانه برگ که می افتد اشک می آید به چشمهاش"
تمام سر و صورتش پر از گنجشک بود همانجور ایستاده رو به ماه گریه می کرد. داد زد: "من چی را می خوام ؟ من جدا چی را می خوام؟" خواب بودم یادم نیست، فرهاد بود، خسرو بود یا کالیگولا ...
آقا انقدر سیگار می کشی داغون میشیا...!!!
:دی
:دی
http://301040.blogsky.com
شیرین بیدار بود
و برای آخرین بار قبل از مرگ اینها رو زمزمه میکرد:
غصه نخور ای دل بیکسم
گریه نکن گلم همه کسم
رسم دنیا بی وفاییه
دلکم .. دلکم .. دلکم ..
دل من بغضتو بشکن
ولی نگو بمون با من
ببار مثل ابر بهار
دل من
... دل من
نگاهت را می فهمم
زبان ،مسئله ای نیست!
مروارید را
با درخشش لبخندت می سنجم
ابریشم را با تاب گیسوانت
حسی دارم به تردی زیبایی تو....