چشمهایت را به آسمان می دوزی
و در دور دست
در صحرای تشنه باران می بارد
دستهایت را
پرواز می دهی
و در خیلی دور پرنده پرمیگیرد
گیسوانت را رها می کنی
و پروانه های منجمداز موزه ها
پرواز می کنند
خودت را
از من و تشنه ها و پرنده ها و پروانه های منجمد
دریغ نکن...
خیلی خوشگل می نویسی...بدجور به دل میشینه