ما را گفت تا به شهر رویم. خویش بر سنگی نشسته بود بر دروازه. چون بازگشتیم پرسید : " مردان آنان چگونه بودند؟" گفتیم: "دروغ گویان لاف زن و تزویر گران دیرین" پرسید:" از آنان نبود خستگان سیاه پوش در خود غنوده؟" و باز پرسید:" از زنان چه دیدید؟" گفتیم:" کنیزکان بر پهلونگان گاوان غنوده" پرسید:" دوست دختر مرا ندیدید بر جامگان ارغوان که از بازار می گذشت؟" خجل شدیم رو به سوی غروب کرد و گفت:"به جهان که نیک بنگری آنچه بر ظاهر است گرانمایه تر از آنچه بر باطن آدمهاست می یابی." خجل شدیم...