خواب اجنه
تا پاسی از شب
دست از سرم بر نمی دارد
مهتاب خوابیده
خواب دریا را می بیند
شب مثل گربه آمده کم کم
ستاره را خورده
هیچ خط خاصی
بین دشت و دریا
بین آسمان و کوه
بین کوه و زمین
یا من و تو نیست
من و تو
در همیم
تنها خطوط تو
مرا
از نبودنم
جدا می سازد
شمع را دوباره روشن کن
می خواهم دوباره خودم باشم
تو هم باشی...
آنجلاجولی درهرسمتی بایستد ازآنسو نسیم خنکی می آید
که درتابستان گرمی که درپیش است لذت بخش است
راستی رسم وبلانویسی شما این است که به هم وبلاگی هایتان سر نزنید
بااحترام
خواب که ندارد...
سحرگاه و شامگاهی نیس
از چرت با شتاب می پرد...
برای کارهایی که ندارد
انتظار روز را می کشد برای او که منتظرش نیست...
برای او که رها می رود اما جانش در آن رها انگار که رقم خورده...