خیلی خنده دار است که آدمها انقدر سعی میکنند برای خودشان آدمی بشوند و علاوه بر آن از آدم بودن خودشان انقدر بدشان می آید...
بر زانوان نشسته، ما در وی مینگریستیم.
مردی آمد. به جامه شاهان. ژولیده و خاک آلود.
پرسید:خوشبختم؟
گفت:انسانی؟
در خود نگریست گفت :بر این گمانم
گفت: آنکس که گمان دارد می اندیشد. آنکس که می اندیشد خوشبخت نخواهد شد...
صدای همین
فردا
و صدای قیق لاشخوری که توی
همین
بیابان روبرو
از نبود سرم
از بیماری وبا میمیرد...
فکر میکنم که دراکولا موجود خیلی حیوانکی است. خیلی سخت است آدم اینهمه مدت توی تابوت بخوابد و خیلی هم بدتر از بقیه مردها نباشد و همه پی یک فرصتی باشند که با یک میخ چوبی بزرگ بزنند توی قلبش. فکر میکنم با دراکولا همدردم و فکر میکنم او هم مشکلات من را میفهمد...
سرد
مثل التهاب یک فاصله
و فصل مشترک
شاهرگ و شهریور
دستهای تو
روی دستهای من
و صورت من
توی گیسوهایت ...
درخت دست روی التهاب یک جوانه کشید
باد بوی التهاب را حس کرد
رود بی اختیار از کناره های شانه زمین سر خورد
و رفت یا درختهای دیگر گفت:
"جوانه زدن توی پاییز درد دارد آقا
خیلی درد"
و درخت خم شد
و بهاری که میگذشت را بو کرد
این بهار بوی عجیبی دارد
با خود گفت
زنی
پشت تپه ای آنسوتر
برهنه ایستاده است
درختها نزدیک بینند
نمیتوانند
پشت تپه ها را ببینند...
چاق بود
لخت بود
- بجنب دیگران بیرون در انتطار ایستاده اند
- میدانم فهمیدنش برایتان سخت است خانوم، ولی مرد بودن گاهی کار بسیار دشواری است
- البته حالا نه
نفهمید من چی گفتم
دیگران هیچ وقت نمیفهمند
باید ساکت بود...
میدانی سنجاقک؟ قورباغه ای که یک مرداب دارد که تویش این همه سنجاقک پر میزنند نمیتواند به خودش بگوید تنها. میفهمم حرف بی ربطی است. لوس کردن است که آدم به خودش بگوید تنها. حرف لوس کردن خود است. فکر میکنم درد قورباغه این است که هیچ وقت هر چقدر هم که سنجاقک رویش بنشیند نمیتواند پرواز کند. فقط وقت سنجاقکها را کوتاه میکند. وقت سنجاقکها را نباید گرفت آنهایی که پر دارند زودتر پیر میشوند...
جهان به روسری هایت محتاج است
مرمر به پای برهنه ات
و آسمان به زمین نزدیک میشود
وقتی ابرو بالا می اندازی
باور نمیکنی ولی آنروز تلفنت که زنگ زد
مردان پارک همه
آهی عمیق کشیدند...
من و درخت همسایه
همانکه هر صبح
ملتمسانه دامنت را میگیرد
عاشقت بودیم
او این زمستان مرد
و من در بهار همین سال
و این به شدت سانتی مانتال است
وظیفه داری آنرا درک کنی...
"به خواستگاری دخترم بیایید
او دو پستان عزیزش را
برای شما کنار گذاشته"
مرد همسایه روی دیوار مینویسد.
و من به اتفاق مهمی فکر میکنم
که در آن خانه افتاده
و دختری که پستان نداشت
در آن
سهمی مبهم دارد...
مادر مقدسی در سن شصت سالگی یک پروانه دید و تصمیم گرفت برای یک بار هم که شده خوشحال باشد. پروانه از روی دشت پرید مادر دوان دشت شد پروانه از رودخانه گذشت مادر از رودخانه گذشت و از روی شاخه ای که پروانه پرید مادر روی شاخه افتاد بکارت شصت ساله مادر پاره شد و دردش آمد خیلی و گره خورد
و گریه کرد
و
به پروانه فکر کرد
به پروانه فکر کرد
به پروانه فکر کرد
به پروانه فکر کرد
به پروانه فکر کرد ...
" برای مردها خوب نیست! "
بابا میگوید ...
* * *
ومن به طرح پرده نگاه میکنم
به حضور اتاق خواب
به انحنای پارچ نگاه میکنم
و دسته های مبل، که سفید و صاف و لغزنده است
به تو فکر میکنم که روزی
آنجا کتاب خوانده بودی ...
* * *
برای مردها خوب نیست
ولی گاهی
شبها
برای زنها
گریه میکنند ...
بی خیال
به درخت تکیه خواهم داد
آه و سیگار می کشم
و تخمه
و غصه
خواهم خورد
نگرانم نباش
من به زمین خوردن
عادت دارم
جا خالی دادن
توی ذات اشیاء است...