...::مزخرفات بین دو سیگار::...

مردی که روبروی تو سیگار می کشد/باحلقه های دود دورخودش دار می کشد

...::مزخرفات بین دو سیگار::...

مردی که روبروی تو سیگار می کشد/باحلقه های دود دورخودش دار می کشد

فرهاد نامه

یک پروانه آمده بود و روی سنگ نشسته بود و به او لبخند زده بود. این آخری را نمی دانم چطوری می گفت. پروانه واقعا چطور می تواند لبخند بزند؟!! فرهاد است دیگر، درباره شیرین هم گاهی از همین خیالات می کند...  

 

تقدیم به همه زنهایی که تنهاییشان را با من تقسیم می کنند...

دیده ام
می آیی
گلدان تنهاییت را
روی دیوار من می گذاری
گاهی
دستهایت می رود
از نرده های من بالا
حالا
با من باش
برویم از یخچال
لیوان آخر از خون دلی را
که برای این چنین روزی
کنار می گذاشتیم
برداریم
آسمان دارد
تاریک می شود بد جور
مهتاب نزدیک است
بارانی است
چتر سیاه و بارانی یادت هست؟
می شود لباس قرمزت را باز
روی بند رخت بیاندازی؟
می شود بیایی باز؟
غروب
بد جوری است

پیرمرد هیز همسایه
شعرهای آخرش را دارد
توی گیسهای بید مجنونش
می نویسد...

حکایات

شیخ گفت: "زنان بر دو گونه اند و هر دو گونه شان را ماچ ،که هر چه داریم از آنها داریم"

می گفت و ما می نوشتیم...  

 

..................................................................... 

 

و  گفت: "هستی دره چهار جیغ است"

گفتم: "کدامین جیغ یا شیخ؟"

گفت: " اول آنکه کودک شوی مادر ببینی. دویم آنکه مرد شوی دنیا ببینی سیم آنکه پیر شوی مرگ ببینی"

گفتم :"چارم چه؟"

 گفت: "یادم نیست شاید سه تا بیشتر نبوده از همان اول"

کابوس...

دقت کرده ای
جدیدا
توی خوابت
مردی هست
دونده تر از همه مردهای دنیا
قویتر
که تمام دیوها را می کشد
و شب
توی خرابه ها می خوابد
و حتی وقتی
اژدهای خیلی بزرگ خاکسترش می کند
خوشحال است
اشک چشمهایش را دیدی؟
اشک توی چشمهایش را دیدی؟
اگر بمیرم هم نمی گذارم تو حتی یک خواب بد ببینی ...

فرهاد نامه

توی نهر سنگی اش می شاشید و می دوید دنبال شاشش که می آمد آرام آرام از صخره ها پایین و چکه چکه توی حوض آن پایین می ریخت. بعد می خندید و بعد گریه اش می گرفت. تمام نهر و حوض را با آب هزار بار می شست و بعد تمیز می کرد که از همه نهرهای جهان تمیزتر باشد. بعد می پرسید: "شیرین جان من زنگ نزد؟ خبر تازه ای نیست؟" بعد که می گفتم:" نه"می آمد و با هم می گریستیم...

مزخرفک....

ببین نگاه کن
خیله خوب
حالا بگذار من ببینم... 

.......................................... 

درختان را تراشیدند
و موی سیاه زنها را.... 

........................................... 

سخاوت  

یک پیرهن نیمه باز است 

اگرآدم زن باشد... 

............................................ 

دستهای تو
آخ
دستهای تو
و یک
اتفاق آرامی
که
دارد
کم کم
در من می افتد ...

فرهاد نامه

  یک ساقه گندم گذاشته بود لای لبش خوابیده بود روی صخره ها و به ماه نگاه می کرد. من بالاتر روی یک سنگی نشسته بودم.  

گفت: "چیز عجیبی است وقتی افسانه باشی و عاشق هم باشی" و بعد گفت: "ماه خیلی زیباست من ماه را می خواهم. برایم می آوریش؟  

گفتم: "کالیگولا هم گفت باید ببینم چکار می شود کرد"  

گفت : "شام خوردی؟"  

گفتم: "کم غذا شده ام"  

گفت: "تازه اولهایی" و بعد گفت: "من آخرها هستم"

 

حکایت تنهایی...

و گفت: "تا خوشبختی راهی کوتاه و صعب است و راهی آسان و طولانی و هر دو راه به هیچ جا نمی رسد. همین جا بنشینید و هیچ جا نروید. ما را مسخره کرده است" 

 آنگاه بسیار گریست و ما بسیارتر .... 

 

............................................ 

 

این خنده دار است
من به طرزی ناباورانه
بی نهایت
در خودم
تنها هستم
کمی باید
الان
درباره حرفهای خودم
تحقیق کنم
تعمق کنم
بروم در خودم تا
آن پایین
این اصلا منطقی نیست
این خیلی خنده دار است ...

شهوت...

شهوت عجیبی برای نوشتن گرفته ام 

مثل اینکه آدم کمر درد داشته باشد و فیلم پورنو ببیند...

فرهاد نامه

آدمهایی هستند که دیوانه ی دره ها هستند برایشان فرصتی است که خودشان را پرت کنند پایین. درختهایی هستند که توی کویر در می آیند. و بوته هایی که توی خروشان ترین رودخانه ها می رویند. فرهاد هم هست که عاشق دوست دختر فابریک پادشاه می شود و بعد عین دیوانه ها جای مخ زدن کلنگ می زند و حتی یک آواز غمگین هم نمی خواند. آنجور آدمها چند ثانیه بعد هزار تیکه می شوند. آن درختها چند روز بعد خشک می شوند. آن بوته ها یک هفته بعد از ریشه کنده می شوند. فرهاد تا ابد به کلنگ زدن ادامه می دهد...

حکایت

گفت: "توری را می گذارند که مگس نیاید تو، پروانه باید بتواند راحت بیاید توی خانه"  

و گفت: "patent اش را ثبت کرده ام. احتمالا با یکی از همین آهنگرهای بازارچه می سازیم"  

بعد گفت: "الان چه سالی است؟ من برای اختراعم به یک نانوموتور بسیار فراگیرنده مگاواتی احتیاج دارم فن آوریش را کشف کرده اید؟"  

گفتیم: "قاط زدی شیخ. طی الزمان حضرت عالی اشکال داشته انگار اینجا قرن هفتم است"  

گفت: "آهان" قدری سکوت کرد. بعد گفت: "یک جایی را اشتباه پیچیده ام احتمالا..."  

 

رتیل ریش دار امشب مهمان قورباغه است...

  

بیا
روی چشمهای من بنشین
سنجاقک
باور کن
باد دیوانه دیشب
با خودش
باور کن
قورباغه امشب
دیگر
خودش
مرداب است ...

.....................................................................  

عکس یک رتیل می کشم
یک رتیل ریش تراشیده و بی مو
یک رتیل
لنگ و غمگین
رتیل سالهاست آفتاب نخورده
عکس یک رتیل می کشم
زیرش می نویسم
از رتیل ها نترس
نمی نویسم
بی خیال
حرف من را که
عمرا
باور نمی کنی ...

فرهاد نامه

هی با کلنگ می کوبد توی ملاجش و هی خودش را از بالای صخره ها می اندازد توی دریا و اصلا نمی میرد. و هی به خودش افتخار می کند که فرهاد است و هی شبها زیرلب می گوید: "چقدر آن روز، روز خوبی بود که من تو را دیدم شیرین" گاهی دلم برایش می سوزد ،بعد بوی دل سوخته می خورد به دماغش و باز دیوانه می شود دوباره می رود سراغ کوه و باز هی بنگ بنگ بنگ تا دوباره خودش را توی دریا بیاندازد...

دخترک هلندی در بیابان...

و به راه می شدیم و مردی را دیدیم قدم به قدم به خاک افتاده، کویر را می لیسید.  

گفتیم: "تا این چه باشد؟"  

گفت:" معشوق تازه، دوست دختر قبلی من است برای برنامه امشب تمرین می کنم" 

 بعدش خندید و گفت: "بد عادتش کردم، بد عادتش کردم" 

 

............................................................... 

  

شنیده ام که در یکی از شهرهای هلند یک دختری بوده که آنقدر زیبا بود که وقتی روی سنگ می نشست و بر می خواست سنگها از او به خاطر اینکه باسنش نرم بوده تشکر می کردند...
و خیلی از سنگها را در کلمبیا  می شناختم که به امید اینکه روزی دخترک به آنجا مسافرت کند و آنها بتوانند از او تشکر کنند زبان هلندی می خواندند...

شهوت شاشیدن...

وصیت کردم که وقتی مردم مرا توی چاهک حمام مهری اینها چال کنند. تا وقتی آنجایش را می تراشد بتوانم از آن سوراخی ببینم. از شانس بدم اسم مستاجر بعدی آقا مصطفی بود و همینطور که زیر دوش ایستاده بود توی چاهک می شاشید...  

 ....................................................................

 

 صدای پای گربه روی برگ را
به لغزیدن آرامت زیر ملافه تشبیه می کنم
شرمنده
کمی اغراق الزامی است
مردم باید بفهمند
حرکت گربه
روی برگ
تا چه حد شهوانی است
... 

 

فرهاد نامه

یک ساعتی است که فرهاد همیشه در آن ساعت اشک می ریزد. این یک ساعت خیلی طولانی است. نظامی کل کتابش را توی یکی از همین ساعتها نوشته. کل عمر خسرو یکی از همین ساعتها بود. سینه های شیرین توی یکی از این ساعتها چروکیده شدند. زمان برای کوه کن ها آرام و طولانی و جان فرسا می گذرد... 

 

.................................................... 

 

فرهاد ایستاده بود
باد در میان گیسوانهایش
فرهاد ایستاده است
فرهاد ایستاده خواهد ماند...
 
 

حکایت

وی را در بیابان دیدیم که می دوید.  

گفتیم:"بر تو چیست شیخ؟" 

گفت:" از خود می گریزم که در من آویخته من را، به خود می خواند و از خود می راند. می می نوشد، من مست گردم. صدا می کند، به سوی من می آیند. می راند از من، می گریزند. نه می توانمش کشت ،که اگر کشم خود بمیرم. نه می توانمش راند، که اگر برانم خود رفته است. حال از او می گریزم و اوی از من جدایی نپذیرد."  

گفتیم:" شیخ خود را این چه صورت است؟" 

گفت:" او هم مثل ما گاهی کس شعر می گوید..." 

 

پ.ن : من هم گاهی....

"از نامه های مجنون به لیلی"

توی کوچه
دامنت از زیر
جادرت پیدا بود لیلی
و ساق پایت از
زیر دامن
و گردنی هایت
قرمز بود
زیبا بود
لیلی
باید به این
نظامی شاعر پیشه بگویم
داستانم را بنویسد
قبل اینکه
بزنم به توی بیابان
 

پایان

ستاره های دیوانه

و گفت: "همه حرام می شوید. حرام شدن توی ذات انسان است" 

 از ما یکی او را گفت: "من چه؟ من حرام نشدم"  

و شیخ گفت: "پس از اولش هیچ گهی نبوده ای"  

 

................................ 

 

ستاره ها
از پشت شب
من را صدا می کنند:
"سیگارچی سیگارچی 
دیوانه عزیزم
بیا بالا
دنیای این آدمها
فایده ای ندارد"

فرهاد نامه

"چه می داند آدم هان؟" فرهاد سیگاری روشن کرد گفت: "می رود درس می خواند آدم درس می خواند مهندس و خوشبخت می شود بهترین مهندسهای عالم بعد یکهو عشق می آید و آدم می افتد توی بدبختی و هر چه پتک می زند آرام نمی شود دلش. آخرش دیوانه می شوم می زنم این پتک را توی سرم وخلاص " گفتم: "می فهمم حالا برویم پتک بزنیم؟" دست گذاشت روی شانه ام و گفت:"تو دیگر خراب من نشو برو سراغ زندگی، من یکی برای دنیا بس است" گفتم: " بابا فردین! بابا فداکار!"

وصیت نامه...

"حال مردن ندارم "  

(وصیتنامه ی یک گمشده که توی کویر زیاد راه رفت و آخرش هم مرد) 

 

.................................................................................................... 

 

و گفت
و گفت
و گفت
و گفت
تا از تیمارستان آمدند و او را بردند...

حکایت

شیخ را روزی دیدیم پا در هوا، از پنجره آویخته، به حیرت فرو شدیم که "این چه باشد؟" گفت: "آن تلخ وش که صوفی، ام الخباثث اش خواند یادتان هست؟" گفتیم: "آری" گفت: "آن یار پریچهره چطور؟" گفتیم: "آری" گفت: "اولی بخوردیم ظرفیتش در ما نبود و درصدش زیاد، بد مستی کردیم. دومی خسته شد، ما را از پنجره به بیرون پرتاب کرد" 

 

فرهاد نامه

گفتم: "مردم پای کوه برایت باقلوا آورده اند"  

گفت: "شیرینی خوب است. شیرینی آدم را یاد شیرین می اندازد."  

همه اش را هپل کرد و حتی یکی را به من نداد...  

 

....................................................................................... 

 

بیستون دارد
توی سینه فرهاد
اتفاق می افتد
چیزی هنوز در
سینه اش می کوبد
تق تق
تا وقت خاموشی ...

شب ...سیگار...پرده!

شب می گوید: "یک ستاره لعنتی اینجا روی شانه ام گز می زند و این درد لعنتی ماه آخرش من را خواهد کشت"  

ریلکس و بی خیال  

شب سیگار سرخ می کشد  

و از پرده های پنجره  

سراغ دخترها را می گیرد ... 

 

باد...شاعر...دریا و مزخرفاتی دیگر

شبها
پروانه ها
به انتظار چراغها
در آتش فراق دوری شمعها
بین گل بته های
زرشکی می سوزند
شبها
دریا می آید
روی دریا قایق می آید
روی قایق مردی
ماه روی شانه هایش
و نازکترین دختران شب را
دزدیده
به باد خواهد داد
و شاعرها
شبها
با باد
سر گیسوی پریهای لخت دریایی
کشتی می گیرند
شبها دنیا طوفانیست
دیوانه اید اگر
توی طوفان تنها می خوابید ....

فرهاد نامه

و گفت: "shit!"  

و گفت:‌"اگر این همه سال جای تیشه شخم زده بودم گرسنه به دنیا نمی ماند"  

و گفت: "به تخمم همین پتک زدن خوب است"  

و صدای تیشه اش از نو جهان را پر کرد...  

 

.................................................................................................... 

 

گفت: "شیرین آمده بود"  

گفتم: "دروغ می گویی"  

گفت: "درست یادم نیست شاید هم بهار شده باشد آدم چه می داند"

آرامش مگسی...

و گفت "مگس هیچ وقت به پره پنکه ها نخواهد خورد"
و گفت "و انسان هرگز به آرامش نمی رسد هرگز"
و پرسید "از میان شما آیا کسی مگس کش نخواهد داشت"
  

 

....................................................... 

 

یک وقتهایی هست که آدم احساس می کند دارد توی خودش می رود فرو اینجور موقعها بهتر است آدم کمتر دست و پا بزند چون هرچه بیشتر دست و پا بزند اوضاع بدتر خواهد شد...

در باب اشیای انتزاعی...

گفت :"آنکه می گوید فهمیده و آنکه می گوید می داند راست می گوید بهتر است آدم به جای ناامید بودن احمق باشد"  

و گفت: "در تو دیوی است؟"  

گفتم:"در تو هم؟" 

 گفت: "در من نیز" 

 

........................................................................................... 

 

جهان ناباور و
ناپایدار و
متناقض
به گرداگردم
و من
که به رنگ آبی مطلق گردم
به دایره قرمز
فحش خواهم داد
به مربع سبز
و زرد پنج گوش
و با افتخار خواهم گفت
من
آبی مطلق
متضاد رنگهای دنیا
من
هرگز
ضلعی نداشته ام... 

 

حساب و کتاب نکنید...

حسابش را که می کنم به خودم می گویم خیلی خنده دار است من این همه تخیل می کنم و آخر در هیچ کدام از تخیلاتم خوشبخت نمی شوم. فکر می کنم این مساله خیلی دهشت آور و ناامید کننده و نفرت انگیز است...

فرهاد نامه

و فرهاد گفت: "کاش سبیل داشتم" 

خسرو گفت: "من دارم"  

شیرین گفت: "خسرو جان چرا سبیلهایت را نمی تراشی؟"   

 

در باب تنهایی...

"با مردم صادق باش و از تنهاییت لذت ببر" مردی تنها به من گفت و به میان صحرا گریخت.  

پرنده ها هراسیده گفتند "فراموش کن فراموش کن"  

 

................................................................................... 

 

"تنهایم" این را گفت. 

 گفتیم: "شیخ پس ما دست خر هستیم؟" 

 گفت: " توی همین مایه ها" 

باد ما را با خود خواهد برد...

و گفت:یقین رفته باد بادبان ما نخواهد شد. اژدهای شک پشت موجهای کلمه ایستاده است. پارو نزن شاعر. پارو نزن....
این بگفت و بادبان را کشید. 

انگار که ترمز دستی پژو را کشیده باشد. کشتی دور در جا زد. 

گفت:به سوی جهنم می رویم. شیطان هم حتی با ما نمی آید...

خوابهای فرهاد...

خواب دیدم که می دویدم توی یک دشت خیلی دور .همانجور که گاهی خسرو را خواب می بینم. 

خواب دیدم تمام کوههای دنیا را دویده ام و برگ تمام درختهای دنیا را دست کشیده ام. 

خواب دیدم رفته ام برزیل و خیلی خوب رقصیده ام و تمام مردم دنیا و تمام دخترها توی کف من بوده اند.  

خواب دیدم که پرواز می کنم توی رنگهای آبی آسمانی و توی نورهای نارنجی روشن.  

خواب دیدم از جنازه رتیل پروانه ای در آمده...

باد جنازه رتیل را روی سنگ و زیر خورشید تکان می داد...
 
 

  

 

بحثی در باب رکب خوردن...

گفت: "همیشه همینطور است دیگران را راهبری و با توی می آیند قدم به قدم و یکباره قدم بر  می داری و هیچکس نمی آید بعد توی دره تنهایی سقوط می کنی"

سقوط

کلا فکر میکنم زندگی یک جور سقوط خیلی طولانیست که بهترست در آن آدم زیاد راجع به زمین فکر نکند. 

شنیده ام آدمهایی که از بلندی پرت میشوند قبل از اینکه به زمین برسند شلوارشان را همیشه کثیف میکنند. فکر میکنم این خیلی منطقی است.من هم بچگی شلوارم را خراب میکردم البته بعدش یاد گرفتم که فکر کنم هیچ اتفاقی در حال افتادن نیست.  

 

 

فیلسوف و چاله

تلویزیون درباره یک رتیل کویری حرف میزد که روزها در یک چاله داغ انتظار میکشید،تا یک حشره داخل چاله اش بیافتد.  

فکر میکنم این عنکبوت خاص به خاطر ایمانش به سرنوشت و داغی هوا که آدم را دیوانه میکند و مدت طولانی انتظار ، فیلسوف خوبی بود اگر میتوانست حرفهایش را توی آن برنامه بزند...

قبل از مردن جیش کنید...

خیلی از عزراییل میترسم. خیلی خیلی. کلا از بچگی از اسکلت میترسیدم. 

 هنوز فکر می کنم  که عزراییل جای صورتش یک تکه استخوان خیلی وحشتناک دارد.  

فکر می کنم بعدا که قرار است یک ماه بعد از مردنم جسدم را از سوراخم در بیاورند از ترس شلوارم را خراب کرده ام... 

 

!!!!!

همین که من شبها به یاد تو می افتم
و اینکه من تنها به یاد تو می افتم
و اینکه بارانی
و اینکه هر ستاره ای توی هر بیابانی
و حوض کوچکی توی خانه ای در خیابانی
و هر نیمکت سبز پارک
و هر دست کوچک
و هر چشمهای گربه های مامانی
که می بینم
به یاد تو می افتم
نکته خطرناکی است...

مذاکره

من ساکت بودم
خدا هم ساکت بود
هیچ کس نمی خندید
و
همه چیز
در سکوت مضاعف گذشت...

راحتم بگذارید...

بگویید 

مهتاب یاد من نیفتد.
شبها
توی سوراخم می خوابم
و صبح ها کنار چاه کوچک
میروم به دنبال پروانه
به خورشید بگویید دنبال من نباشد
اکثرا در سایه ها
تنها هستم
به جست و خیز
باد و برگها نگاه می کنم
دلم را خوش می کنم
که هنوز پاییز است
که هنوز فرصت هست... 

 

هیولا و پروانه

هیولا
سیگاری روشن کرد
به شب خیره شد
و فکر کرد
پروانه ای که آمده بود
دلیل هیچ چیز نیست
تلویزیون کوچکش را روشن کرد
ولی به اعماق شب خیره شد
توی سرش صدای پروانه می آمد
با خودش گفت
وقتش رسیده
و به این فکر کرد
که نمی داند
وقت چه ...

ماه و چاله...

صدای اول
صدای افتادن ماه توی چاله بود
صدای دوم
صدای برخاستن خاکستر
صدای سوم
یک چاله بود که فریاد میکشید
صدای آخر
زنی بود که با دستهای مشت
از چشمهای مست
رو به سوی دریا
فریاد میکشید

مردها
توی چاله های راه دریا
مرده بودند... 

 

قهرمان...

او قهرمان هیچ چیز نبود
شاخه شکسته نبود
او تنها به
برهنه شدن معتاد است
و سیگار اشنو
و دستهای ناباور مردانی
که سینه های کوچکش را کشف میکردند

او قهرمان هیچ چیز نبود
عکسش را
توی روزنامه ها نگذارید

حتی اگر که
با دست لاغرو چشمهای مضظرب
توی جوب
افتاده باشد
او قهرمان هیچ چیز نیست
نمیخواست اصلا که قهرمان باشد...  

 

بیچاره ژاندارک...

جهان بی نهایت سرد است
دستان طفلهای مردم یخ زد
ژاندارک را بسوزانید...

درخت و دزدان...

درخت به دیوار تکیه داد
سیگار می کشید
و قفل در ها را در شب نگاه میکرد
دزدها برادرند
پایتان را روی دستهای من بگذارید
صبر کنید
دزدهای ناموس اولویت دارند
قفلها دشمنند
سنگها رقیب اند
کوهها پدر ناتنی هستند
پدر دزدهای ناموس
حمله کنید
چشم تا به هم بگذاریم
شب تمام شده
پاسبانها دوباره می آیند ...

سالها بعد...

پنهان میشوم
در لای موهای تو
در شکاف پستانت
در زیر پلک چشمهات
و در آرامش مادرانه ای
که دستهایت
دور از دسترس بقیه آدمها

تا زمان چهل سالگی که
خودم را به مرگ تحویل خواهم داد
سربلند
بدون اشکی در چشمی
و چشم در نگاه مردم
متعجب
از لای سینه های تو بیرون می آیم
دست میکشم
به مرگ می گویم:
بیا برویم برادر
حوصله ام سر رفته...
 

 

 

 

((تمام مردهای دنیا برای یک زن کافی نیست))

حکایت ۲

و گیسوان بگشود رو به شب و آتش از میان گیسوان گرفت آسمان را. 

 پرسیدیم: "چیست این آتش که در گیسوان تو افتاده؟" 

 پاسخ داد: "اگر علم الاشیا بدانستی. دانستی که این الکتریسیته ساکن است" 

 و گفت: "نیم عمر آن کس بر فنا که فیزیک نمیداند"

روزمرگی...

در توالت همسایه
صدای ریختن ادرار
در طبقه بالا
مرد مست بالا شهر
دوش میگیرد
دخترک روی تخت خوابیده
رادیو میگوید
اینجا ایران است
صدای ما را
همه ساکتند
همه حرف می زنند
کسی نمی شنود... 

 

 

آخرین مونولوگهای یک کوسه که جنازه اش روی آب پیدا شد...

 انقدر با خودم
حرف می زنم
و حرف می زنم
و حرف می زنم
و حرف می زنم
که توی خودم
خسته می شوم
و غرق می شوم 

و جنازه ام هم دیگر
روی آب نمی آید...
 

 

 

سرتان را بالا بگیرید

سرت را بالا بگیر قورباغه
بالاتر
تنها بودن
به زیبا نبودن می ارزد 

**** 

سرت را بالا بگیر پروانه
بالاتر
پروانه بودن
به بال داشتن می ارزد...