-
غذا تمام شد،لطفا سوال نفرمایید...
22 اردیبهشت 1388 23:10
پروانه ها مهربانند دلشان برای عنکبوت پیر می سوزد خودشان را الکی توی تورهای کهنه می اندازند جیغ می زنند جیغ می زنند "خدای من آه وحشتناک من توی تورهای غمگین ترین عنکبوتهای دنیا می لرزم" و کونشان را به علامت رعشه ای از ترس می لرزانند عنکبوت پیر لبخند می زند از شوق اینکه هنوز زنده است و تورش به کاری می آید اشک...
-
حکایت
22 اردیبهشت 1388 00:37
"همه داریم از چیزی فرار می کنیم که خوابش را دیده ایم. و همه دوباره خسته می شویم و به خواب می رویم و باز خواب همان چیز پیش را می بینیم و باز هم همان..." این بگفت و در خواب شد.
-
فرهاد نامه
22 اردیبهشت 1388 00:15
گفت: "آدمی که کلنگ می زند با دنیا صمیمی است" بعد پرسید: "نمی فهمم چرا تو هیچ وقت کلنگ نمی زنی" گفتم: "دارم زورم را جمع می کنم که آخری را محکم بزنم" حتی فرهاد هم دیگر من را نمی فهمد ...
-
ویز ویز در ولتاژ ۳۸۰...
22 اردیبهشت 1388 00:07
کلاغی که روزی کبوتر بوده دارد به تیر چراغ برقی که روزی درخت بوده خیلی ملایم نوک می زند همیشه پرهای کلاغ توی پیشانیش دستهای تیر رو به آسمان است چیزی دارد بین سینه های تیر آن بالا ویز ویز آرک می زند هوا بارانی است به خانه اتان بروید به زودی طوفان خواهد شد 380 ولت ولتاژ خیلی بالایی است ...
-
فرهاد نامه
21 اردیبهشت 1388 00:38
گفت: "گنجشکها به آدم عاشق زود عادت می کنند آدم عاشق قلبش اتوماتیک مهربان می شود یک دانه برگ که می افتد اشک می آید به چشمهاش" تمام سر و صورتش پر از گنجشک بود همانجور ایستاده رو به ماه گریه می کرد. داد زد: "من چی را می خوام ؟ من جدا چی را می خوام؟" خواب بودم یادم نیست، فرهاد بود، خسرو بود یا کالیگولا...
-
ولم کن بابا....
20 اردیبهشت 1388 23:54
مرا صدا نکن گوشم را گرفتم و می دوم میان دشت پا برهنه دور می شوم از تو از مردم به هر که دست می زنم سنگ می شود هر چشمی را که بوسیدم کور شد به هر دیواری تکیه دادم رمبید با هر که حرف زدم دیوانه شد این سرنوشت من است فریاد می زنم نمی شنوم دست نمی زنم تکیه نخواهم داد مطمئن باش شبها که حالم آرامتر است مدام به سینه هایت نگاه...
-
...
20 اردیبهشت 1388 00:07
به تلخی گریست و آنگاه سکوت کرد...
-
داستانک
20 اردیبهشت 1388 00:01
سعی کرد پشت هم چهار تا روپایی بزند جلوی دخترها. نتوانست و ضایع شد. گفت:" به درک یک کار آسانتر." قدری خاک گرفت توی مشتش و با یک نگاه همه اش را کیمیا کرد. دخترها به او خندیدند و رفتند روپایی زدن رونالدو را ببینند. گفت: "ممنونم که کونتان را طرف من کردید کونهایتان خیلی قشنگ است" بعد کیمیایش را توی...
-
جنگل،شب و چند مزخرف دیگر...
19 اردیبهشت 1388 23:50
تکیه به دیوار آسمان داده بودم دست کشیده بودم روی انبوه برفهای ریخته و لای پاهایم به هزار خرگوش گریخته جا داده بودم گرمم بود ولی از جنگل نمی گریختم جنگل آن سویش دریا داشت دختر داشت شب داشت جوجه کفتر داشت من کوچک نبودم بزرگ بودم و سرو و در جنگلی استوایی روییدم من پیچک همه جنگل بودم بره تمام مرغزار گرگ تمام دره نصف شده...
-
حکایت
18 اردیبهشت 1388 22:47
و گفت: "زنان دریایند، شما ساحلید. دریا در کنار ساحل زیباست، ساحل در کنار دریا خوشبخت است." و گفت: "ساحل بی دریا، بیابانیست. دریای بی ساحل دنیاست"
-
داستانک
18 اردیبهشت 1388 22:24
و دستش را به دیوار گرفت. تلو خورد و افتاد. زنها به او خندیدند. گفت "هر هر ! هر بار که زمین می افتم تا فیها خالدون همه تان را می بینم" خاک را تکاند و توی تاریکی گم شد ....
-
نفس هایتان را حبس نکنید...
18 اردیبهشت 1388 22:13
- انگشتانش لا به لای سرمه ای هایم... - فوت آرامش گیسوانم را... - خواستم بگویم: "آب" حرفهای بسیاری رفته بود از من مثل خون از من خواستم بگویم... - آه... پیشانیش با نفسهای من تصادف کرد -آخ... بال پلکهاش صورتم را سوزاند - موهایش همه سشواری بود شکل چشمانش اطواری بود لای سینه هایش بخار بود من تو چشانش بچه بودم -...
-
فرهاد نامه
18 اردیبهشت 1388 00:03
می رفتیم توی یک دیاری که هیچ چیزی جز شب ما را از هم جدا نمی کرد. از من پرسید: "خسته ای" گفتم: "زود خسته می شوم" گفت: "چقدر زود؟" گفتم: "قبل از اینکه شروع کنم" گفت: "من هم اولش همینطور بودم کم کم یاد می گیری" توی دره های بیستون گرگها بی وقفه زوزه می کشیدند...
-
وصایای یک مادر خار گلدار به بوته عزیز تر از جانش...
17 اردیبهشت 1388 23:59
به دستهای باد دست نزن او نمی فهمد نمی داند می رود بدون اینکه بخواهد می بوید می بیند تمامی عبور از سر درختان است و کوچکترین مشکلش تنهایی است به التماسش از لای سنگها گوش نکن بگریز اگر توانستی ریشه ها و اندیشه ها تو را از دویدن باز می دارند و گرمای تنهای دست های خسته تو را به حرفهای او محتاج می کند برو حالا برو بگریز...
-
حکایت
17 اردیبهشت 1388 23:47
سر فرود آورد بنگریست آسمان را و سر فراز کرد زمین را بنگریست. پس گفت:" آنکه با من نباشد از من نیست و آنکه با من نیز..." و ما را بدید که حیران ایستاده بودیم. شرمنده شد و گفت: "اه... ریدم"
-
مرد برای هضم دلتنگی اش گریه نمی کند،سیگار می کشد...
16 اردیبهشت 1388 23:55
سرت را بلند نکن زیر باران تنها مردهای خسته بسیاری قبل از تو ناتوان گریختند نا امید از دویدن بی خیال خانه رسیدن سرت را بلند نکن زیاد می شود که آدم فریادش را دور دهانش بپیچد سرش را بگذارد به زانوی تاریکی و مثل معتادهای فیلمها احساس کند می تواند برخیزد و یادش بیاید هرگز سرت را بلند کن بار اولت نیست آخرین بار هم نخواهد...
-
حکایت
16 اردیبهشت 1388 23:03
گفت: "نامردها من کس شعر می گویم؟ دهانتان را سرویس می کنم" عصایش را برداشت و سوی ما حمله آورد. ما به هروله در بیابان می دویدیم. شیخ ما جنبه شوخی ندارد...
-
حکایت
16 اردیبهشت 1388 00:28
و گفت: "آن کسی که می داند سکوت نمی کند و نمی گوید گزافه می گوید بدون اینکه هیچ چیز دیگری بدون معنا بدون اینکه فکر کند دیگران وجود دارند" و اضافه کرد "خلاصه اش اینکه من زیاد می دانم"
-
کفن زار
16 اردیبهشت 1388 00:21
گفت : "از تو نمی ترسم تو اولین مردهای خفن نیستی که من کفن کرده ام زیاد می آیند اینجا مثل تو کمی غمگین می شوند و بعد بدون اینکه کسی آنها را بکشد توی تنهایی می میرند." و گفت:"آلت شما مردها وقتی که کوچک است چه قدر چیز مضحکی است" به من دست زد و گفت:"هنوز داغی" وسینه هایش را روی صورتم گذاشت...
-
آآآآآآآآآآآآآآآخ
16 اردیبهشت 1388 00:00
چاقو بیاورید جهان برای سلاخی ما به کمک احتیاج دارد رهایش کنید بگذارید بزرگترین چاقویش را بیاورد بگذارید رگهای من ببینند این همه که صدا کرد با تن من چه کار داشت بگذارید غمهای دنیا بیایند من قوی هستم من قوی شده ام صدای فریاد های من را نخواهید شنید . . . . . . آآآآآآآآآآآآآآآخ مامآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآنی دردم می آد...
-
فرهاد نامه
15 اردیبهشت 1388 00:40
یک پروانه آمده بود و روی سنگ نشسته بود و به او لبخند زده بود. این آخری را نمی دانم چطوری می گفت. پروانه واقعا چطور می تواند لبخند بزند؟!! فرهاد است دیگر، درباره شیرین هم گاهی از همین خیالات می کند...
-
تقدیم به همه زنهایی که تنهاییشان را با من تقسیم می کنند...
15 اردیبهشت 1388 00:34
دیده ام می آیی گلدان تنهاییت را روی دیوار من می گذاری گاهی دستهایت می رود از نرده های من بالا حالا با من باش برویم از یخچال لیوان آخر از خون دلی را که برای این چنین روزی کنار می گذاشتیم برداریم آسمان دارد تاریک می شود بد جور مهتاب نزدیک است بارانی است چتر سیاه و بارانی یادت هست؟ می شود لباس قرمزت را باز روی بند رخت...
-
حکایات
15 اردیبهشت 1388 00:17
شیخ گفت: "زنان بر دو گونه اند و هر دو گونه شان را ماچ ،که هر چه داریم از آنها داریم" می گفت و ما می نوشتیم... ..................................................................... و گفت: "هستی دره چهار جیغ است" گفتم: "کدامین جیغ یا شیخ؟" گفت: " اول آنکه کودک شوی مادر ببینی. دویم آنکه...
-
کابوس...
14 اردیبهشت 1388 01:08
دقت کرده ای جدیدا توی خوابت مردی هست دونده تر از همه مردهای دنیا قویتر که تمام دیوها را می کشد و شب توی خرابه ها می خوابد و حتی وقتی اژدهای خیلی بزرگ خاکسترش می کند خوشحال است اشک چشمهایش را دیدی؟ اشک توی چشمهایش را دیدی؟ اگر بمیرم هم نمی گذارم تو حتی یک خواب بد ببینی ...
-
فرهاد نامه
14 اردیبهشت 1388 01:01
توی نهر سنگی اش می شاشید و می دوید دنبال شاشش که می آمد آرام آرام از صخره ها پایین و چکه چکه توی حوض آن پایین می ریخت. بعد می خندید و بعد گریه اش می گرفت. تمام نهر و حوض را با آب هزار بار می شست و بعد تمیز می کرد که از همه نهرهای جهان تمیزتر باشد. بعد می پرسید: "شیرین جان من زنگ نزد؟ خبر تازه ای نیست؟" بعد...
-
مزخرفک....
14 اردیبهشت 1388 00:33
ببین نگاه کن خیله خوب حالا بگذار من ببینم... .......................................... درختان را تراشیدند و موی سیاه زنها را.... ........................................... سخاوت یک پیرهن نیمه باز است اگرآدم زن باشد... ............................................ دستهای تو آخ دستهای تو و یک اتفاق آرامی که دارد کم کم...
-
فرهاد نامه
13 اردیبهشت 1388 14:28
یک ساقه گندم گذاشته بود لای لبش خوابیده بود روی صخره ها و به ماه نگاه می کرد. من بالاتر روی یک سنگی نشسته بودم. گفت: "چیز عجیبی است وقتی افسانه باشی و عاشق هم باشی" و بعد گفت: "ماه خیلی زیباست من ماه را می خواهم. برایم می آوریش؟ گفتم: "کالیگولا هم گفت باید ببینم چکار می شود کرد" گفت :...
-
حکایت تنهایی...
13 اردیبهشت 1388 14:13
و گفت: "تا خوشبختی راهی کوتاه و صعب است و راهی آسان و طولانی و هر دو راه به هیچ جا نمی رسد. همین جا بنشینید و هیچ جا نروید. ما را مسخره کرده است" آنگاه بسیار گریست و ما بسیارتر .... ............................................ این خنده دار است من به طرزی ناباورانه بی نهایت در خودم تنها هستم کمی باید الان...
-
شهوت...
12 اردیبهشت 1388 20:08
شهوت عجیبی برای نوشتن گرفته ام مثل اینکه آدم کمر درد داشته باشد و فیلم پورنو ببیند...
-
فرهاد نامه
11 اردیبهشت 1388 23:43
آدمهایی هستند که دیوانه ی دره ها هستند برایشان فرصتی است که خودشان را پرت کنند پایین. درختهایی هستند که توی کویر در می آیند. و بوته هایی که توی خروشان ترین رودخانه ها می رویند. فرهاد هم هست که عاشق دوست دختر فابریک پادشاه می شود و بعد عین دیوانه ها جای مخ زدن کلنگ می زند و حتی یک آواز غمگین هم نمی خواند. آنجور آدمها...