...::مزخرفات بین دو سیگار::...

مردی که روبروی تو سیگار می کشد/باحلقه های دود دورخودش دار می کشد

...::مزخرفات بین دو سیگار::...

مردی که روبروی تو سیگار می کشد/باحلقه های دود دورخودش دار می کشد

تمام جانم درد می کند...

حد اول
در فاصله من
تا من
در اپسیلون یک
کوچک که آنرا زندگی نام نهادیم
حد دوم
در میان عشق و تنفر
که گرچه کوتاه است
ولی کمب جایش
کیف می دهد
حالا
که درد می کند گاهی...

چیزی دارد من را با خودش می برد...

همیشه
از یک کلمه آغاز می شود
مثل وقتی که یکهو
پای آدم
توی چاله می افتد
بعد قطار حرفهای
پیش و پس
آدم را
می برد با خودش
و آدم احساس می کند
یکدفعه
چی چی
چی چی
بو بو
چی چی
مثل مورچه ای
در میان
سینه های بزرگتر
زنی که زیاد می داند
احساس حظی وافر
آدم را میگیرد...

نرو....

به تو می گویم برو
دیوانه
به تو می گویم برو
پروانه می گویم برو
چیزی دارد
توی سینه شمع کوچک می سوزد
او نگران
پروانه های دیوانه است
او هم
مثل پروانه ها دیوانه است...

جای من نباشید...

باید آدم
سوراخی عمیق باشد
تا معنی خالی بودن
را بفهمد
یا دلگیر
تا بفهمد تنهایی یعنی چه
باور کن
جای من بودن
آسان نیست......

بیا اینجا پروانه...

غمگین بودنت
مرا نمی ترساند
اینکه ثانیه به ثانیه دارم
مثل یک شمع خسته
آب می شوم هم
و اینکه تو
با چشمهای خسته از زندگی
آتش مرا نگاه می کنی
و فکر می کنی به اینکه سوختن زیباست
این آتش بیخود توی سرم
دارد مرا می سوزاند
بیا اینجا پروانه
با آنکه می دانم
این بوسه
تو را خاکستر خواهد کرد...

به روی خودت نیاور...

به رویت نیاور که من هستم
نگرانم نباش
به آتشی نگاه کن
که تا آسمان زبانه کشیده
تو که می بینی نه؟
دیوانه ها
دیگران را نمی بینند ...

دارم دیوانه می شوم...

من در تو ادغامم
نمی دانم کداممان دارد
دیوانه می شود؟
کداممان خسته است؟
کداممان اشتباه کرد؟
که بدبخت می شود؟
کداممان به معراج می رسد
من در تو اغدامم
هستی مرا
به من
پس بده...!!!

احمق ها...!!!

گفتم
من از دریا بیزارم
توی دریا غرق خواهم شد
نمک برای قلبم
و آب
برای چشمهام
ضرر دارد
و تازه
نفس کشیدن در دریا
کار دشواری است
گفتند
تمام ماهیها گفتند
تو دیگر
به دریا رسیده ای
حالا
تو
غذای دریایی
او تو را خورده
داغان
چرا معنی سرنوشت را نمی فهمی؟

.

برای دوست علی:
 

 

چشم... 

برای آخرین هوسهای یک حوا

برای آخرین هوسهای یک حوا: 

  

 

پستانهای جهانم را
روی هم می گذارم
و گوشواره های کوچک را
با زیان و کمی دست ترکیب می کنم
و تنت را
می گذارم کنار دستهام
من درمان خواهم شد
دکتر دروغ می گوید
من
درمان خواهم شد...

.............

 (1)

 تازه سال بود آسمان
آدم هنوز به دنیا نیامده بود
من نبودم
و از زمانی که به دنیا آمدم به بعد
دنیا دیگر
تا ابد ادامه خواهد داشت...

 ...........................................

 (2)

 دستارش را کشید روی صورتش.گفت: "آدم درخت است،دنیا باد.باد کارش وزیدن است،آدم کارش لرزیدن" و لرزید و ما هم....

.........................................  

(3)

راستش عزیزم
تخته سنگ شما
آبشار من را

راستش خانوم
لای چرخدنده های
ساعتتان
حشرات احساسم

و جیپ های شما
از دو سوی
ویتنامی من را
پاره کرده اند

بمب شما
من را سوزاند

شعرم
برهنه شد
توی جاده
دوان دوان
دوید بسویم
هلپ!!!

راستش خانوم
شوما
از زمین و هوا
حمله کرده بودید
با خوشه های فجیع
ناپالم
و با رگبار
روشن مسلسل
و اشکهای بی دلیل شما
من را
غرق نموده است
جنازه ام را کجا می برید
جسارت است اما
جنازه را کجا می بری کثافت؟

داستانک

بر سر صخره نشسته بود.دریایی خروشان بر زیر پایش. 

پرسیدم:"دلیلی بگو تا زنده بمانم؟"  

گفت:"سئوال خوبی پرسیدی. واقعا سئوال خوبی پرسیدی" خودش را از سر صخره رها کرد ....

از یادداشتهای ملوانی که اشتباهی به نرده کشتی تکیه داده بود ...

خواب نمی بینم
این اتفاق طولانی
می افتد
می افتد
و می افتد
فرو می روم توی
سنگ
مثل مرجانی
که مردابی
می روم
توی تاریکی
آسمان اینجا سرد است
توی دریاها
عکسهای خودم را
می بینم
برف می بارد
تاریکی است
توی تاریکی برف می بارد...
 

 

 

           "از یادداشتهای ملوانی که اشتباهی به نرده کشتی تکیه داده بود و سالهاست به عمق دریاچه می رود"

یادآوری وظایف یک کرم ...

وظیفه داری که دوستش داشته باشی
زیرا برای تو می نویسم
وظیفه داری بخوانی
این مهم است
این دانه دانه های کلمه
مثل موریانه های درشت پر دار
از هیکلت
می روند بالا
و لای سینه هایت
تخم می گذارند
بزرگ می شوند
کرمهای بزرگ
روی پستانت
که از تو بالا می روند و می ریزند
کلمه های من
در توست
سر به دنبالت
نمی توانی فرار کنی
حرفهای من
پشت هر کوچه ای
به دنبالت می آیند
توی پیژامه دوست پسرهایت که دست کنی
حرفهای من می آید توی دستت
وقتی تنها
میروی حمام
لیف حمامت
من هستم
یا وقتی
خسته درس می خوانی
شعرهای من
همه جا دنبالت هستند
به تو می گویند:
"یادش بخیر عجب دیوانه ای بود"

آخرش...

آخرش در
صدای کفش یک پایی
پروانه می شوم
آخرش پروانه می شوم ...

"انتخابی از فرهنگ لغات واقعی حرف ش"

شورت : تکه پارچه خوشبویی است که زنها آنجایشان را با آن می پوشانند
شراب : چیز خوشمزه ایست
شمشیر : با آن آدم کشته می شود
شیر : آدم را یاد پستان  می اندازد
شکار : شدنش بیشتر از کردنش لذت دارد
شمارش : بی معنی است دنیا پایان ندارد

فرهاد نامه

پلنگها
توی کوه فریاد می زنند
فرهاد از
پلنگها نمی ترسد
فرهاد از این می ترسد
که داستان تمام شود
و یک نامردی
روزی
همانطور
الکی بگوید
شیرین مرده ...

حکایت

و زمزمه کرد: "باد" باد آمد و از سکوتها گذشت و بر فراز شد و زمزمه کرد: "آب" و باران بارید،فهمید که مستجاب الدعوه شده. گفت: "آنجلینا جولی با پستانی کمی بزرگتر" و در دوردست فرشته ها را می دید که به انگشت وسط ورا اشاره می نمودند و ندانست که آن به چه معنی است...

کوهنوردی اجنه تا پاسی از شب...

خواب اجنه
تا پاسی از شب
دست از سرم بر نمی دارد
مهتاب خوابیده
خواب دریا را می بیند
شب مثل گربه آمده کم کم
ستاره را خورده
هیچ خط خاصی
بین دشت و دریا
بین آسمان و کوه
بین کوه و زمین
یا من و تو نیست
من و تو
در همیم
تنها خطوط تو
مرا
از نبودنم
جدا می سازد
شمع را دوباره روشن کن
می خواهم دوباره خودم باشم
تو هم باشی...

حکایت

ما را گفت تا به شهر رویم. خویش بر سنگی نشسته بود بر دروازه. چون بازگشتیم پرسید : " مردان آنان چگونه بودند؟" گفتیم: "دروغ گویان لاف زن و تزویر گران دیرین" پرسید:" از آنان نبود خستگان سیاه پوش در خود غنوده؟" و باز پرسید:" از زنان چه دیدید؟" گفتیم:" کنیزکان بر پهلونگان گاوان غنوده" پرسید:" دوست دختر مرا ندیدید بر جامگان ارغوان که از بازار می گذشت؟" خجل شدیم رو به سوی غروب کرد و گفت:"به جهان که نیک بنگری آنچه بر ظاهر است گرانمایه تر از آنچه بر باطن آدمهاست می یابی." خجل شدیم...

پیاده روی برای خرید سیم چینی که لااقل بتواند توری ها را پاره کند

توری اول
جای پای تمام هوسهاست
دست زدن به آن هم ممنوع است
رنگ صورتی دارد
رنگ ممنوعی است
کلاس می گذارد
توری دوم
تنگ است
گوشه پهلو را خط می اندازد
توری آخر
تنهایی است
رهایی است
و آزادی است
به آدم میگوید آرام باش
به آدم میگوید خیالت راحت باشد
بو کردنش ممنوع است
چراغ را خاموش می کند
سر آدم را می گذارد روی قلبش
و قلبش را می گذارد توی دستهای آدم... 

 

برای آنکه خودش را از من دریغ نمی کند...

چشمهایت را به آسمان می دوزی 

و در دور دست 

در صحرای تشنه باران می بارد  

دستهایت را  

پرواز می دهی 

و در خیلی دور پرنده پرمیگیرد 

گیسوانت را رها می کنی 

و پروانه های منجمداز موزه ها 

پرواز می کنند 

خودت را  

از من و تشنه ها و پرنده ها و پروانه های منجمد 

دریغ نکن...

ریشه یابی سندروم مرگ در رتیلها...

اگر یک روزی به یک رتیلی بگویید که دوستش دارید،احتمالا به پروانه تبدیل خواهد شد.ولی نگویید.رتیلها زیباترند...

داستان مردانگی...

یک مرد باید ۲ چیز را بداند: 

 

۱. عشق ورزیدن 

۲. سیگار کشیدن

ترشی نخوری یه چیزی میشی...

می گوید:نمی ترسد آقا 

دلش بزرگ است 

کفش ساتن می پوشد و 

کیف آبی  

می رود خیابان 

با مردهای غریبه لاس می زند 

اسمش خورشید است 

خورشید خواستگار نمی خواهد 

هیچ وقت از باد نترسیده 

می گوید: 

ترشیدن افتخار دخترهاست...

من را سورپرایز نکنید...

رتیلهای زیادی را می شناسم که وقتی یکی از دخترها صدایشان کرده گفته کوچولو بیا اینجا توی نور تا راحت ببینمت در جا سکته زده اند توی تاریخ ما خیلی مهم اند اسم همه اشان موجود است...

آب حمام سرد شد...

بپوشید
بپوشانید
داریم داغ می شویم
سنگهای حمام
به سینه های دختر می گویند
دختر آهسته می خندد
و سینه هایش
آزادی آب را
فریاد می کنند
حمام
در عذابی لذت بخش
قدم به قدم شکسته می شود...

جیش...

هر زنی هر چقدر هم که بی تربیت و خلاف باشد نمی تواند بشاشد. زنها فوقش جیش می کنند. شاشیدن از کارهای معدودی است که مردها فقط می توانند...

کلاغی در تار عنکبوت گیر کرده...

کلاغ زیادی از آسمان بارید
خفاشها توی غارها
پرکشیدند
مورچه ها
آمدند از
تن برهنه ام بالا
عنکبوتها
توی سوراخهایم
تار تنیدند
روحم زیاد سوزاخ بود
سوراخ سوراخ
پر از گلوله های سیاه اشک غلطان
و صدای پای رتیل های مرده
لرزان در باد
جادوگری با صدای بلند خطابم کرد
"هنوز هم امیدواری؟"
گفتم
"شاید شد"
کلاغ زیادی از آسمان بارید
خفاشها توی غارها
پرکشیدند ...

ضد حال...

یک روز ریس زندان شهر با زندانی هایش دعوایش شد. لباس زندان پوشید و گفت که دیگر برایشان غذا نمی پزد. حال زندانی ها گرفته شد و به خانه شان رفتند...

غذا تمام شد،لطفا سوال نفرمایید...

پروانه ها مهربانند
دلشان برای عنکبوت پیر می سوزد
خودشان را
الکی
توی تورهای کهنه می اندازند
جیغ می زنند
جیغ می زنند
"خدای من
آه وحشتناک
من توی تورهای غمگین ترین عنکبوتهای دنیا
می لرزم"
و کونشان را
به علامت رعشه ای از ترس
می لرزانند
عنکبوت پیر لبخند می زند
از شوق اینکه هنوز زنده است
و تورش به کاری می آید
اشک حلقه می زند در چشمش
پروانه مهربان را آزاد می کند
و به مورچه های گرسنه آن پایین
فریاد می زند
"برای شام امشب دنبال عنکبوت نباشید"

حکایت

"همه داریم از چیزی فرار می کنیم که خوابش را دیده ایم. و همه دوباره خسته می شویم و به خواب می رویم و باز خواب همان چیز پیش را می بینیم و باز هم همان..."

این بگفت و در خواب شد.

فرهاد نامه

گفت: "آدمی که کلنگ می زند با دنیا صمیمی است" بعد پرسید: "نمی فهمم چرا تو هیچ وقت کلنگ نمی زنی" گفتم: "دارم زورم را جمع می کنم که آخری را محکم بزنم" حتی فرهاد هم دیگر من را نمی فهمد ...

ویز ویز در ولتاژ ۳۸۰...

کلاغی که
روزی کبوتر بوده
دارد
به تیر چراغ برقی
که روزی درخت بوده
خیلی ملایم
نوک می زند همیشه
پرهای کلاغ توی پیشانیش
دستهای تیر
رو به آسمان است
چیزی دارد
بین سینه های
تیر
آن بالا
ویز ویز
آرک می زند
هوا بارانی است
به خانه اتان بروید
به زودی طوفان خواهد شد
380 ولت
ولتاژ خیلی بالایی است ...

فرهاد نامه

گفت: "گنجشکها به آدم عاشق زود عادت می کنند آدم عاشق قلبش اتوماتیک مهربان می شود یک دانه برگ که می افتد اشک می آید به چشمهاش" 

 تمام سر و صورتش پر از گنجشک بود همانجور ایستاده رو به ماه گریه می کرد. داد زد: "من چی را می خوام ؟ من جدا چی را می خوام؟" خواب بودم یادم نیست، فرهاد بود، خسرو بود یا کالیگولا ...

ولم کن بابا....

مرا صدا نکن
گوشم را گرفتم
و می دوم
میان دشت
پا برهنه دور می شوم
از تو
از مردم
به هر که دست می زنم
سنگ می شود
هر چشمی را که بوسیدم
کور شد
به هر دیواری تکیه دادم رمبید
با هر که حرف زدم دیوانه شد
این سرنوشت من است
فریاد می زنم
نمی شنوم
دست نمی زنم
تکیه نخواهم داد
مطمئن باش
شبها
که حالم آرامتر است
مدام
به سینه هایت
نگاه خواهم کرد
تو مال من شده ای
همه دنیا مال من است...

...

به تلخی گریست و آنگاه سکوت کرد...

داستانک

سعی کرد پشت هم چهار تا روپایی بزند جلوی دخترها. نتوانست و ضایع شد. گفت:" به درک یک کار آسانتر." قدری خاک گرفت توی مشتش و با یک نگاه همه اش را کیمیا کرد. دخترها به او خندیدند و رفتند روپایی زدن رونالدو را ببینند. گفت: "ممنونم که کونتان را طرف من کردید کونهایتان خیلی قشنگ است" بعد کیمیایش را توی آسمان فوت کرد و فکر کرد با کمی تمرین بیشتر شاید بتواند چهارتا روپایی بزند ولی به هزار و خورده ای و اینها نمی رسد. ناامید شد. گفت: "می روم پیش حافظ ببینم شعر جدید چی گفته"

جنگل،شب و چند مزخرف دیگر...

تکیه به دیوار آسمان داده بودم
دست کشیده بودم
روی انبوه برفهای ریخته
و لای پاهایم
به هزار خرگوش گریخته جا داده بودم
گرمم بود
ولی از جنگل
نمی گریختم
جنگل آن سویش دریا داشت
دختر داشت
شب داشت
جوجه کفتر داشت
من کوچک نبودم
بزرگ بودم و سرو
و در جنگلی استوایی روییدم
من پیچک همه جنگل بودم
بره تمام مرغزار
گرگ تمام دره
نصف شده ام نه؟
بچه شده ام نیست؟
کوچکم حالا نه؟
ترسیده
لای پای این و آن می گریزم ...

حکایت

و گفت: "زنان دریایند، شما ساحلید. دریا در کنار ساحل زیباست، ساحل در کنار دریا خوشبخت است." و گفت: "ساحل بی دریا، بیابانیست. دریای بی ساحل دنیاست"

داستانک

و دستش را به دیوار گرفت.

 تلو خورد و افتاد.

 زنها به او خندیدند.

 گفت "هر هر ! هر بار که زمین می افتم تا فیها خالدون همه تان را می بینم"

خاک را تکاند و توی تاریکی گم شد....

نفس هایتان را حبس نکنید...

-  انگشتانش
لا به لای سرمه ای هایم...

- فوت آرامش
گیسوانم را...

- خواستم بگویم:
"آب"
حرفهای بسیاری
رفته بود از من
مثل خون از من
خواستم بگویم...

- آه...
پیشانیش
با نفسهای من تصادف کرد
 

-آخ...
بال پلکهاش
صورتم را سوزاند

- موهایش همه سشواری بود
شکل چشمانش اطواری بود
لای سینه هایش بخار بود
من تو چشانش بچه بودم

- به نفسهای من عادت کرد

- گفتم
زی...نگ
خانوم
توپ من
تو
حیات شما نیافتاده؟

- به نفسهایم عادت کرد
به بوی ترش در سینه هایم عادت کرد
تفهایمان با هم قاطی شد...

- به نفسهایم عادت کرد
به فوت آرام  عادت کرد
دستهایش دوید روی پارچه شلوار...

- به نفسهایم عادت کرد

- به نفسهایم عادت کرد
گرم بود
گرمم شد

-پنکه را روشن کرد...

فرهاد نامه

می رفتیم توی یک دیاری که هیچ چیزی جز شب ما را از هم جدا نمی کرد.  

از من پرسید: "خسته ای"  

گفتم: "زود خسته می شوم"  

گفت: "چقدر زود؟"  

گفتم: "قبل از اینکه شروع کنم"  

گفت: "من هم اولش همینطور بودم کم کم یاد می گیری"  

توی دره های بیستون گرگها بی وقفه زوزه می کشیدند...

وصایای یک مادر خار گلدار به بوته عزیز تر از جانش...

به دستهای باد دست نزن
او نمی فهمد
نمی داند
می رود
بدون اینکه بخواهد
می بوید
می بیند
تمامی عبور از سر درختان است
و کوچکترین مشکلش تنهایی است
به التماسش از لای سنگها
گوش نکن
بگریز اگر توانستی
ریشه ها و اندیشه ها
تو را از دویدن باز می دارند
و گرمای تنهای دست های خسته
تو را به حرفهای او محتاج می کند
برو حالا
برو
بگریز
بادهای دشت شمال
از جنوب دارد می آید
تن مرا با دستهای او تنها بگذار
تمام گلهای من
مال اوست
این بار نگهش می دارم....

حکایت

سر فرود آورد بنگریست آسمان را و سر فراز کرد زمین را بنگریست. 

 پس گفت:" آنکه با من نباشد از من نیست و آنکه با من نیز..." 

 و ما را بدید که حیران ایستاده بودیم. شرمنده شد و گفت: "اه... ریدم"

مرد برای هضم دلتنگی اش گریه نمی کند،سیگار می کشد...

سرت را بلند نکن
زیر باران تنها
مردهای خسته بسیاری
قبل از تو
ناتوان گریختند
نا امید از دویدن
بی خیال خانه رسیدن

سرت را بلند نکن
زیاد می شود که آدم
فریادش را
دور دهانش بپیچد
سرش را بگذارد
به زانوی تاریکی
و مثل معتادهای فیلمها
احساس کند
می تواند برخیزد
و یادش بیاید هرگز

سرت را بلند کن
بار اولت نیست
آخرین بار هم نخواهد بود...

حکایت

گفت: "نامردها من کس شعر می گویم؟ دهانتان را سرویس می کنم" عصایش را برداشت و سوی ما حمله آورد. ما به هروله در بیابان می دویدیم. شیخ ما جنبه شوخی ندارد... 

 

حکایت

و گفت: "آن کسی که می داند سکوت نمی کند و نمی گوید گزافه می گوید بدون اینکه هیچ چیز دیگری بدون معنا بدون اینکه فکر کند دیگران وجود دارند" و اضافه کرد "خلاصه اش اینکه من زیاد می دانم"

کفن زار

گفت :"از تو نمی ترسم تو اولین مردهای خفن نیستی که من کفن کرده ام زیاد می آیند اینجا مثل تو کمی غمگین می شوند و بعد بدون اینکه کسی آنها را بکشد توی تنهایی می میرند." و گفت:"آلت شما مردها وقتی که کوچک است چه قدر چیز مضحکی است" به من دست زد و گفت:"هنوز داغی" وسینه هایش را روی صورتم گذاشت...

آآآآآآآآآآآآآآآخ

چاقو بیاورید
جهان برای سلاخی ما
به کمک احتیاج دارد
رهایش کنید
بگذارید بزرگترین چاقویش را بیاورد
بگذارید رگهای من ببینند
این همه که صدا کرد
با تن من چه کار داشت
بگذارید غمهای دنیا بیایند
من قوی هستم
من قوی شده ام
صدای فریاد های من را نخواهید شنید 

.

آآآآآآآآآآآآآآآخ
مامآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآنی
دردم می آد
مامانی
خیلی سرده
خیلی درد دارم
مامان...